پریشان نوشت



حالا دیگه یاد گرفتم که از صدای تق تق ش، حالش رو بفهم. وقتی ریتمش منظمه. وقتی آرومه. وقتی ناموزونه. وقتی تند تنده. وقتی صداش بلنده. و وقتی که نوای چکشش محزونه.

.

صدیق تعریف گفت: ترسیدن ما چون که هم از بیم بلا بود. اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییییییم. اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم.

من گفتم: به زبون خودمون ینی من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.

اون، چیزی نگفت. سر ت داد.

و صدای تق تق کم کم آروم شد و محزون و. خاموش.

پاشد رفت تو آشپزخونه و من منتظر بودم چند لحظه بعد با دو تا لیوان چایی برگرده.

قدر یه چایی ریختن که نه، قدر یه چایی دم کردن. قدر یه چایی دم کشیدن حتی، صبر کردم و نیومد.

داد زدم: کوشی؟!

با کمی مکث و بعد صدای گرفته گفت: میام الان.

.

اومد با چایی و چشمای سرخ.

پرسیدم: چی شدی یهو؟

گفت: هیچی.  و چکش رو سریع دست گرفت و صدای تق تق ش میگفت داره به خودش فشار میاره که اشک ها رو با خشم پس بزنه.

.

توپ تو گلوم سر و کله ش پیدا شد. قلمم به خطا رفت و چکشم پس و پیش خورد.

دست از کار کشیدم و گفتم انگشتام خسته ست.

عینکشو برداشت و گفت: بریم خونه.

.

ونک خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.

توپه داشت خفه م میکرد.

اشک اومده بود تا پشت پلکم.

و این میتونست شروع یه هفته ی ابری باشه.

باید برای خودم کاری میکردم.

.

گوشی رو درآوردم و شماره گرفتم. با اولین بوق برداشت.

سلام کردم و گفتم: بریم یه وری؟

چندین ماه بود همو ندیده بودیم.

خندید که: الان؟.

نزدیک هشت بود.

گفتم آره.

گفت باشه. بیا همونجا که همیشه برت میدارم.

.

ساندویچه و سیب زمینی های غرق در سس پنیر، به زور از کنار توپه رد میشدن. و داشتن تلاش میکردن اوضاعو روبراه کنن.

.

ولی آخرسر جادوی کلمات بود که به یاری اومد.

اون هم حال خوشی نداشت.

حرف زد. حرف زدم.

وقتی خداحافظی می کردیم هر دو حالمون بهتر بود.


خیلی وقتا حرف زدن باعث میشه که بتونی یه کم از درونت فاصله بگیری و از بیرون خودتو ببینی. اون وقت راحت تر میشه اوضاع رو بررسی کرد و سر و سامون داد.



پتو رو کشید سرش و گوله شد گوشه ی تخت.

بعد دستشو آورد بیرونو عروسکشو ورداشت و برد زیر پتو.

بعد با صدای خفه گفت، عمه! بآب!.

ده ثانیه بعد پتو رو زد کنار و گفت: صب شد! صبونه بخوریم. نون و آمه!

و ادای غذا خوردن درآورد.

دو دقیقه بعد دوباره گفت: بآبیم و پتو رو کشید رو خودش و عروسکش.

و ده ثانیه بعد.

نون و آمه (خامه)، نون و ارده و نون و پنیر رو خوردیم.

واسه صبحانه روز چهارم من پیش قدم شدم و گفتم: بونگا بخوریم! (تخم مرغ) 

قبول کرد. منم طبق سه روز گذشته: ادای غذا خوردن درآوردم. که دیدم همراهی نمیکنه و خیره شده بهم.

گفتم: چیه عمه؟

گفت: اه! عمه! پوست داشت!


مدتهاست که ننوشتم و تو این زمان اتفاقات و داستان های مختلفی داشتم.

الان هم فقط دارم خودمو مجبور به نوشتن میکنم. واسه همین تو ترافیک سوار اتوبوس شدم که تا یک ساعت آینده کار دیگه ای نداشته باشم و لاجرم چند کلمه تایپ کنم.

.

خب. 

اولین مسئله ی این روزهای من کار مشترکم با هدیه ست.

من، آدمی که همیشه تو غارشه و تا اونجایی که دیدم، خیلی بیشتر از آدمهای دور و بری ش به تنهایی نیاز داره، حالا در شرایطی قرار گرفته که چهار روز هفته رو باید روبروی یه آدم دیگه بشینه و کار کنه.

یعنی دقیقا من این سر میز و اون، اون سر میز.

و اون، آدمی که وقتی میپرسه: "چایی؟" - حتی اگه چایی شصت و چهارم تو روز باشه- و جواب میشنوه:" نه دیگه. ممنون. جا ندارم!" ، شاکی میشه که همراه نیستی! من دوست دارم با هم کارامونو انجام بدیم.

یعنی غرضم از جملات بی ساختار و پوکیده ی بالا، این بود که بگم انگار کن یه پیوستاره که ما دو نفر در دو سرشیم.

احساس میکنم دارم ساب میخورم. سنباده. روزگار داره بخشهای وحشی و فراری منو نرم میکنه. و خب درد داره یه وقتا. ترس داره.

در حدی که وقتی دو هفته پیش برای روز پنجم هفته یه برنامه ی مشترک داشت ست میکرد، - یه کلاسی که استادبزرگ تاکید کرده بود بریم- احساس کردم دچار پنیک اتک شدم.

تا سه روز نمیتونستم باهاش درست حرف بزنم.

انگار میکردم که هدیه عین یه موجودی که کم کم رشد میکنه و جلو میاد، مثه یه پیچک، (این مودبانه شه. وگرنه که تصویر دقیق ذهنیم یه کپک سیاه رنگ بود) داره همه ی زندگی منو میگیره.

یکی در درون من داشت فریاد میزد که: نه! دیگه روز پنجم نه! نهههه!!!. دستتو از رو گلوی من وردار!.

.

و البته این پایان ماجرا نیست.

دیروز رفتیم پیش استاد اون کلاسه و صحبت کردیم. هنوز روزشو ست نکردیم. ولی میخوایم که شرکت کنیم.

.

در کنار همه ی داستان های بیرونی که این یکیش بود، این روزها خودمو گذاشتم رو میز تشریح و دارم دل اندرون خودمو یکی یکی نگاه میکنم. 



جوجه یه بازی دانلود کرده روی ، به قول خودش، توشی م.

تام سخنگو. یه گربه که باید باهاش بازی کنی و غذا بهش بدی و ببریش حموم و بخوابونیش و کلا نگهداری کنی ازش.

اون پایین صفحه، چند تا آیه که نیازشو به هر کدوم از اینا نشون میده.

دیروز غمگین بود و نیاز به بازی و محبت داشت و حتی بهم پیشنهاد داد ببرمش سفر که با تام های دیگه معاشرت کنه. 


یه کم نوازشش کردم. حالش بهتر شد. 

.


هیچی.

همین.

.


گفت: عمه! ایشامپ. ایشامپ داری؟.

گفتم: دارم. ولی تنده ها!

- بده! عمه ایشامپ میخوام!

- میسوزیا.

- ایشامپ بده!

- خودت خواستیا!

با خوشحالی سرشو ت داد که: باشه. و مسئولیت انتخابشو به عهده گرفت.

بسته آدامس فلفلی رو باز کردم و یه دونه گذاشتم کف دستش.

انداخت تو دهنش و چشم تو چشم من شروع کرد تند تند جویدن. اما بعد از چند ثانیه دهنشو باز کرد و ها ها کرد و بیتاب، آدامس جویده رو تف کرد تو دستم و شروع کرد با دستش دهنشو باد زد.

از قبل یه استکان آب سیب گذاشته بودم کنار دستم. در حکم کپسول آتش نشانی.

بهش گفتم: بیا عمه! بیا یه قلپ از اینو بخور.

یه ریزه خورد و آروم شد و بعد از کمی مکث دوباره گفت: عمه! ایشامپ!

- خب خوردی که. دیدی سوختی.

چشاشو ریز کرد و انگشت اشاره شو بهم نشون داد و گفت: عمه! یی دونه! آخر! 

یکی دیگه گذاشتم کف دستشو دوباره همون اتفاق قبلی تکرار شد و باز هم در انتها درخواست آدامس بعدی بود.

بعد از شش هفت تا آدامس، بالاخره مامان به دادم رسید و در یک لحظه یواشکی قوطی رو خالی کرد و برش گردوند بهم. تا من بتونم جعبه ی خالی رو نشونش بدم و بگم ببین تموم شده!

.

شامشو نخورده بود و مامانش هم قدغن کرده بود که شکلات لواشک شیرینی یا پاستیل بخوره!

بابا که شب اومد، یهو از دهنش پرید پاستیل گرفته، که با اشاره ی مامانش سریع حرفشو جمع کرد.

و ما گمون کردیم که طرف متوجه نشد.


یه کم که گذشت، اومد پیشم و گفت که ایشامپ میخواد. بهش یادآوری کردم که همه شو خورده و جعبه خالی شده.

ولی حرفام فایده نداشت. اونقدر خواهش و اصرار کرد که مجبور شدم برم یکی از اون آدامسایی که مامان نجات داده بودو از تو کابینت پیدا کنم و بدم بهش.

خوشحال شد و شروع کرد به جویدن. 

منتظر بودم بیاد داستان تکراریشو با من ادامه بده،

ولی دیدم که اینبار رفت سراغ بابا و در حالی که داشت دهنشو باد میزد گفت: بابایی! تونده! تونده! پاستیل بده!


سرشو یه وری کج کرد و چشماشو ریز کرد و با لحنی پر از خواهش گفت: عمههههه؟!.

گفتم: جانم؟!

دستشو زد رو میز اتو و گفت: ایجا!

گفتم: میخوای اونجا بشینی؟ بذارمت رو میز؟

گفت: نه!.

دستشو زد رو میز و گفت: ایجا بآب. (اینجا بخواب)

با چشای گرد گفتم: رو میز اتو بخوابم؟!

با خوشحالی سرشو ت که: آره!

پرسیدم: برای چی خب؟

اتو رو به سختی عقب جلو کرد و با لبخند گفت: اتوت کنم!

.



- کامپیوترو روشن کرد و گفت: عمه! عکث بیبینم!

عکسای تو کامپیوتر همه قدیمیه.

خانواده ی خودمونو میشناخت. بابا. عمو. عمه. دنبال مامانش میگشت و من نمیتونستم بهش بفهمونم که مامانت اون موقع نبود!

عکس بچه های فامیل رو هر کدومو دید گفت: این من!. خصوصا اگه بچه تو عکس بغل داداشم بود.

بعد رسید به عکس پسرخاله م که پنج شش ساله بود. نمیتونست بگه خودمم. یه کم مکث کرد. بعد دیگه روش کم شد. گفت: عمه؟! این کیه؟!

گفتم: این حسین ه!

روشو گردوند به سمتم و با تعجب گفت: حثین؟! کربلا؟!


.

- یک ساعت بود که سرش تو گوشی بود و ت نمیخورد.

بهش گفتم: عمه! کی نوبت من میشه؟!

بدون اینکه سرشو بلند کنه، با دست اشاره کرد به ساعت دیواری و گفت: عبقه اومد! *


.

- امروز نه صبح زنگ زده منو از خواب بیدار کرده که: عمهههه! آقا جعفر! آقا جعفر میخوام!*


.

پاورقی

*: همه ی فن ها رو در جواب روی خودمون پیاده میکنه.

یه وقتا، مثلا برای اینکه قانونمند بشه، مامانش بهش میگه فلان کارو تا وقتی که عقربه ساعت اومد پایین، یا رسید بالا، میتونی انجام بدی!


**: داداشم بهش گفته اون آقاهه تو بازی پرنس آو پرشیا، اسمش جعفره.



نشسته م تو انباری.

من و این انباری سه در یک با هم خاطره ها داریم.

چقدر اینجا ماکت درست کردم و رنگ و سنباده زدم.

حالا در سکوت نشستم و چشم دوختم به ردیف کتابهایی که باید تکلیفشونو مشخص کنم.

یا رد کنم بره، یا رد کنم بره، یا رد کنم بره.

آپشن دیگه ای از نظر مامان وجود نداره.

فقط میتونم یه سری رو یواشکی ببرم کارگاه.

.

دستم به کار نمیره.

من عاشق این انباری و این کتابهای خاک گرفته م


صبحی بیدار شدم، ولی چشمام هنوز بسته بود.

بعد حس کردم یه چیزی رو سر و کله م پخش شده.

همونجوری با چشای بسته دست بردم تو موهام و مخم ارور داد که واقعا چیه رو سرم؟!

از جا پریدم و رشته های قرمز پوشال کاغذی ریخت رو بالشم و همزمان صدای قهقه ی جوجه!.

.

به خاطر تعمیرات خونه شون یک هفته پیش ما بودن.

مامان دیشب میگفت: آدم میخواد پس فردا تو یه وجب جا بخوابه. خداییش این دختر گناه داره.

.

قشنگ آسفالتمون کرد. ولی. امروز که داشتم لباسای بیرونشو تنش میکردم، هنوز نرفته، دلم براش تنگ شد.

دم در گفت: ما داریم میریم اونه ی اودمون(خونه ی خودمون). عمه! ببششیداااا. (ببخشیدا. که یعنی ببخشید که زحمت دادیم و اینا )


خیلی خودمو کنترل کردم که گازش نگیرم! 

.


صب تلفن خونه زنگ خورد. شماره خونه داداشم بود. برداشتم و گفتم: جانم؟

جوجه با خنده گفت: للاااااااااام!

- سلام عششششقم! حالت چطوره؟؟؟

- عمه! اوباب بخر!

- حباب چقدری؟

- حباب گنده ی گننننده!

- باشه عزیزم!

.

ظهر گوشیم زنگ خورد. شماره خونه داداشم:

- سلام

- للاااااااام!. عمه اوباب میخوام!

- قربونت برم الهی! باشه. میگیرم.

- الان میخوام!

- الان سر کارم عمه.

- عمه! اوباب گننننده!

.

شب گوشی خونه زنگ خورد. شماره خونه داداشم.

- للاااااااام!

- سلام عسلم!

- عمه اوباب گرفتی؟

.

داستان جدید جوجه. حباب بازی.


کلافه، انگشتمو گذاشتم رو گوشم و نگاش کردم.

گفت: چیه؟! سمعک؟!

سر ت دادم که: آره.

و رفتم تو آشپزخونه که براش چایی بیارم و یه کمم آروم بشم.

وقتی برگشتم دیدم یکیشو گذاشته.

تلوزیونو روشن کردم. تکرار عصر جدید بود.

براش لقمه می گرفتم و همزمان تعریف میکردم که جریان این مسابقه چیه.

چند نفری اجرا کردن و رسید به یه دختر بچه ی یازده ساله که محاسبات ریاضی ذهنی انجام میداد.

خوشش اومده بود. گمون نمیکنم درست متوجه مهارت بچه شده (بوده؟) باشه، بیشتر از اعتماد به نفس بچه هه و سرزبونش خوشش اومده بود.

یهو وسط اجراش پرسید: تو چند سالته؟!

احساس کردم اگه بگم سی و پنج خیلی جا میخوره. گفتم: سی و سه!

چشماش گرد شد و گفت: چاخان نکن!

خندیدم و فهمیدم که واقعا دو سال تاثیری نداشته.

گفت: منو سر کار گذاشتی؟!.

با خنده سر ت دادم که: نه!

پرسید: اون وقت این بچه هه گفتی چند سالش بود؟!

_ یازده!

_ خیلی از تو کوچیکتره که. شوخی کردی؟!

لقمه ی نون پنیرشو دادم دستش که بحث عوض شه.

سکوت شد.

بعد از یکی دو دقیقه گفت: بهتر نبود به جا اون کارا میرفتی این کارا رو یاد میگرفتی؟!

من:  :))))))



زنگ زدم بهش که: داری میای اینجا، برای من یه چیز خوشمزه بیار!

گفت: چیز خوشمزه تو خونه مون نداریم!

گفتم: خب برو برام بخر!

یه کم فک کرد و بعد گفت: مممم. آسام ایسی اوبه؟

گفتم: آره عمه! خوبه!

با ذوق گفت: باشه! همه شو برات میخرم! پنش تا برات میخرم!.


از در که اومد تو بهش گفتم: آدامس خرسیای من کو؟

با قیافه ی ناراحت گفت: مغازه بسته بود!.

مامانش گفت: ا! پس برا همین اینقدر حواسش به خیابون بود و تا در بسته ی مغازه هه رو دید گفت: اه! بسته س!.

.

.اینطور حواس جمع!

.

مامانم بهش گفته که آدامس خرسی دوست نداره و ازش خواسته که دیگه نخوره! چون آدامس خرسی بوی بدی میده!

جوجه هم تو چشاش زل زده و گفته: اما من دوست دارم!

بعد هم که با مامان رفته بوده خرید، رفته جلوی پیشخونه و رو پا بلند شده و به فروشنده گفت: افتن، دو تا آسام ایسی بوگندو بدین!

.

اینطور مصمم و سر انتخاب خود ایستا!

.

تا حالا دقت کرده بودین که بسته بندی آدامس خرسی دو رنگه؟!. آبی و قرمز؟!.

جوجه فقط آبیشو دوست داره!.


سرمو یه وری خم کرده بودم و گوشی رو با شونه م نگه داشته بودم و همزمان تو کیفم دنبال کلید میگشتم. 

وارد راهرو ساختمون که شدم، صدای عزیزم جونم گفتنم پخش شد تو ساختمون!.

رضایت نمیدادکوتاه نمیومد. مجبور شدم آروم و با صدای خفه صحبت کنم و وعده وعید بدم که باشه. قربونت برم. فردا میبرمت. آره دایناسور داره. میدونم دوست داری. آره عزیزم. الان سر کارم عسلم. الان نمیشه. فردا میام. 

و اون همچنان با بغض حرفشو تکرار میکرد که: عمه منو ببر پارک! الان بیا! پارک هوراسیک میخوام! الان میخوام!.

از یه طرف حسابی کلافه بودم از ناراحتی جوجه و اینکه کاری نمیتونستم براش بکنم و از طرف دیگه صدای ممتد تق تق که از یکی از واحدها میومد و انگار یکی داشت بنایی میکرد، عصبیم کرده بود.

با کلی خواهش و قربون صدقه بالاخره گوشی رو قطع کردم و پله ها رو با عجله رفتم بالا و با خودم فک کردم کدوم همساده ی بی ملاحظه ایه که داره اینجوری سر و صدا میکنه. کی آخه تو فروردین بنایی میکنه! حالا باز میخوان بالا سرمون سر و صدا راه بندازن. حالا باز میخوان برن رو مخمون با این صدا.

کلیدو که تو قفل در کارگاه چرخوندم، یهو حس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرم.

هدیه داشت قلم میزد.

اون بیشعوری که داشت تق تق میکرد هدیه بود.

اون همساده ی بی ملاحظه خودمون بودیم.

اونایی که احتمالا هر روز ده دوازده ساعت صدای ممتد تق تق شون همه رو کلافه میکنه، خودمونیم.

.

آقا بعضیا چقدر صبورن.

و بعضیا چقدر بی ملاحظه ن.


سرش تو گوشی بود و داشت با قیافه ی جدی تند تند دستشو میزد رو صفحه. انگار که داره مسج تایپ میکنه.

گفتم: چی کار داری میکنی عمه؟!

اخماشو کرد تو هم و زیر چشمی نگام کرد و گفت: کار دارم!

پرسیدم: کارت چیه عزیزم؟

با همون اخم جواب داد: کااار!

به زور خنده مو کنترل کردم و گفتم باشه. به کارت برس!

همونجوری که سرش تو گوشی بود گفت: کارم تموم شد گوشی رو میدم بازی کنی!.

.

نمیرم براش آخه؟!




داد زد: عمه! پس دادم! بیا منو بشور!

و دوید طرف حموم!

تا قبل دیروز فقط یک بار پوشکش رو عوض کرده بودم. اونم وقتی که فقط چند ساعتش بود.

پاشدم و گفتم: خب پوشک بیار. من از کجا وردارم؟!

پشت به من و تو قاب در گفت: تو کمده. قفله. من نمیتونم بردارم.

رفتم تو اتاقش و دیدم در کمد دیواری قفل کودک خورده.

باز کردم و تنها پوشک تو بسته رو برداشتم و به این فک کردم که چرا زن داداشه در مورد این احتمال توصیه ای نکرد. منطقی بود که تو هفت هشت ساعتی که قرار بود پیش جوجه باشم، همچین داستانی پیش بیاد.

رفتم تو حموم و دیدم وایساده اون وسط و داره سعی میکنه شلوارشو در بیاره.

بعد خواست چسب پوشکشو باز کنه که یهو دست نگه داشت و گفت: عمه! منو نگاه نکنیا!.

خنده مو خوردم و گفتم: باشه باشه. فقط صبر کن ببینم پشت و روی پوشک کدومه.

به ذهنم سپردم: اون وری که عکسای جک و جونورش بیشتر بود، جلوش بود.

پوشکو که در آوردم پشتشو کرد به من.

بلوزشو جمع کردم بالای شکمش که خیس نشه، و سعی کردم دمای آبو تنظیم کنم. شیطنتش گرفت و اونقدر وول خورد که سرآخر بلوزش خیس شد.

و از طرفی به خاطر خوردن کلی شکلات و آب نبات و لواشک، دستاش و دورتا دور دهنشم کثیف بود.

دیدم اینجوری نمیشه.

گفتم اصلا بذار حمومت کنم!

از ذوق جیغ زد و گفت: واقنی؟!. پرید لگن آبو آورد و وایساد توش و گفت که اهرم آبو بزن پایین که آب بریزه تو لگن.

بعد هم اشاره کرد به لیف و شامپوش.

لیفو ازم گرفت و شامپو ریخت روش و وقتی کف کرد کشید رو ساعدش و رفت بالا و رسید به بازوش و بهم گفت: عمه! بونگامو ببین!!! من خیلی پر زووورم!

داشت ماهیچه ی مثلا برجسته ی روی بازوشو بهم نشون میداد و قدرت نمایی میکرد!

به خودش وعده داده بود که یه نیم ساعتی آب بازی میکنه. ولی من همچین برنامه ای نداشتم. میترسیدم سرما بخوره. توجیهش کردم که باید زودی بریم بیرون و وسط جیغ و داد و ت خوردناش موهاشو شستم و اونم کم نذاشت و کلی آب پاشید بهم و خندید.

آخرش، اون حموم کرده و من سر تا پا خیس، وایساده بودم اون وسط و داشتم فک میکردم الان باید چی کار کنم؟!. بقیه ش چی بود؟!!. پوشکو الان تنش کنم؟. بعد ببرم بیرون؟. تو حموم موهاشو شسوار بکشم؟!. اوه! اصلا لباس نیاوردم براش!.

ازش پرسیدم که حوله ت کجاست؟!

گفت: پشت در اتاقم آییزونه. 

رفتم بیرون و با حوله و لباس برگشتم. بهم گفت: لباسمو بیرون میپوشم.

حوله پیچ بردم رو تختش و در کسری از ثانیه پوشکشو تنش کردم تا جلوی شاهکار احتمالیشو بگیرم. بعد، پیروزمندانه نفس راحتی کشیدم. ولی تا خواستم لباسشو تنش کنم فرار کرد. با موهای خیس و بدون لباس تو خونه ی سرد.

داشتم سکته میکردم.

دویدم. اون با صدای بلند میخندید و من نفس ن دنبالش. که یهو یه فکری به ذهنم رسید!

گفتم: اگه بیای لباس بپوشی و موهاتم خشک کنی، گوشیم از سرزمین گوشیا برمیگرده!

در جا ایستاد!. گفت: واقن؟!. توشی دارییییی؟!. آخ جوووون.

لباسشو تنش کردم و موهاشو خشک کردم و گوشیو دادم دستش.

هی با خودم کلنجار رفتم سر اینکه شیر آب باز بوده و آب جاری بوده و. ولی دیدم نمیشه!

یه دست لباس از تو کمد زن داداشه برداشتم و به جوجه گفتم از جاش ت نخوره تا برگردم.

چند دقیقه بعد، زد به درو گفت: عمه چیزی نمیخوای؟!. حوله داری؟!.

گفتم: نه!

دستشو با حوله ی خودش از لای در آورد تو و گفت: بیا عمه! این حوله ی منه!.


پرسیدم: خب حالا شرایط دوره های عمومیتون چی هست؟

با ناز و ادا گفت: ببین عزیزم، دوره های عمومی ما دوازده جلسه ست در ماه و مربی بهتون برنامه ی کلی میده. یعنی هر سه بخش بالا تنه و پایین تنه و حرکات جنبشی تو برنامه ی هر روز هست.

و اینکه مربی ما به همه ی رشته ها، اجحاف کامل داره و.


انگار یهو همه چی پاز شد. دنیا یه لحظه از چرخش ایستاد.


پژواک "اجحاف" تو مخم ادامه پیدا کرد.

دیگه هیچی از توضیحات دخترک رو نفهمیدم.


پرسید: عمه این بازیه؟

گفتم: نه عزیزم، فیلمه!

انگشتشو زد رو نمایش آنلاین و یه تریلر وحشتناک پلی شد. اومدم گوشیو ازش بگیرم ولی دو دستی چسبیده بود و این میتونست به گریه و جیغ و دادش منتهی بشه و از طرفی بفهمه که من روی این موضوع حساسم و اثرش برعکس بشه.

گفتم: عمه بذار برات یه چیز قشنگ بذارم ببینی.

نگاهش قفل روی گوشی، گفت: نه نه همین اوبه!

مستاصل مونده بودم چه کنم که یهو روشو کرد به من و گفت: عمه! این فیلمه سخن ه (خشن ه)! تو نبین! من بیبینم!.

.

گوشی مامانو برداشت و گفت: عمه بیا یه بازی قشنگ!

پرسیدم: چجوریه؟

گفت: مورچه هه رو میزنی هل(له) بشه!

گفتم: هل بشه؟ گلاب نشه؟!

با اخم گفت: هل بشه عمه! هل! هل!

.

گفت: عمه رفته بودیم پاک، خووووب؟، بعد من، آمبین و زدم!.


ذوق کردم! چون همیشه از آروین کتک میخورد و کلی اذیت میشد و من هم لجم میگرفت که چرا نمیتونه از خودش دفاع کنه!


پرسیدم: چجوری زدیش عمه؟!

گفت: یه سوب برداستم، خوووووب؟، بعد آلوم آلوم آلوم (و همزمان ادای پاورچین راه رفتن رو در می آورد) لفتم زدمش! (و پیروزمندانه و با غرور نگام کرد)

بهش گفتم: عمه! من خیلی خوشحالم که از خودت دفاع کردی! آفرین که اینقدر قوی شدی!


مامان جوجه در بک گراند، تو آشپزخونه زد رو لپش و بی صدا فحشم داد که لامصب چرا بهش تایید میدی!

و بعد برام تعریف کرد که آروین دیگه از یک متری جوجه جلو تر نیومده و ادامه ی اون روز رو کاملا در صلح و آرامش و احترام و با اجازه و لطفا و ممنون و اینا بازی کردن!



گوشی رو که مدت طولانی نگاه کنم اذیت میشم.

مثلا اینکه دیروز هم اینجا نوشتم و هم بعد مدتها اپلیکیشن اینستا رو دانلود کردم و پست گذاشتم و دایرکتهامو جواب دادم، شب چشام باباغوری شده بود.

امروز فقط به یکیش باید بپردازم.

.

هدیه دو هفته ست که اعلام کرده در فضای مجازی نخواهد بود.

و بعد از این اعلام دیگه کارگاه نیومد.

عمیقا رنجیده م.

من آدمی م که معمولا تنها بوده م. مگر اینکه کسی بخواد بیاد پیشم.

من مایند ست م رو تنهایی ه. فضای شخصیم. غار شخصیم. خودمو و خودم.

بعد وقتی یهو یکی به دلیلی مثل یه پروژه مشترک میاد تو فضای من رسما انرژی باید بذارم برای آداپت شدن با سیستم.

واقعا گاهی برام سخته.

بعد همیشه اینجوری بوده که طرف وقتی اومد و حسابی جاگیر شد و همه ی مناسباتو به هم ریخت و مایند ست منو تغییر داد، یهو ناغافل گذاشته رفته.

و خب مخ آدم، احساساتش، عواطفش، مثه گوشی نیست که ریست فکتوری کنی و دوباره برگردی به حالت اولیه ت.

درد داره. کلافگی داره. غم داره حتی.

اون به خاطر لود شدن خاطرات دم فوت پدرش که تو ماه رمضون بود، خزیده تو لونه ش.

ولی نمیتونم حال بدمو انکار کنم. 

انگار با من و کارگاه هم مثه واتساپ و اینستا رفتار کرده.

انگار من آدم نیستم.

حالا صبحی مسج داده که استاد فردا میاد تهران و گفته شاید بیاد پیشمون.

با استاد اوکی ام، دلم میخواد ببینمش، ولی واقعا از صبح فکر مواجهه با هدیه مضطربم کرده.

اونقدر که سر صبحی یه ساعت داشتم فرش خونه مامانی رو جارو میزدم و تو فکرم انگار داشتم مخمو رفت و روب میکردم و آخر سر جاروبرقی داغ کرد و خاموش شد و من یهو به خودم اومدم.

اونقدر سرویس ها رو سابیدم که الان پوست کف دستم ملتهبه.

حالام باید کارگاهو تمیز کنم. چون مدتیه هر جور دلم خواسته ریخت و پاش کردم.

به گمانم این وسط گوشت قربونی کلاس طراحی عصرمه.

هم چون فرصت نمیکنم برم و هم چون نمیخوام احیانا هدیه رو ببینم.

.

آره. هفت میلیارد آدم رو این کره ی خاکی دارن زندگی میکنن، بعد من اجازه میدم یکیشون اینقدر ذهن منو درگیر کنه و آزارم بده.

.

بغض دارم ولی. دست خودم نیست. رنجیده م.


رو لوکیشنم نوشته شش.

چک میکنم، آره، خیلی فاصله داره.

نوت گوشیو باز میکنم. مدتهاست که دارم به دوباره روزانه نویسی فک میکنم. انگار فقط دنبال بهانه بودم. ی یه فشار کوچیک.

پری سا گفت بنویس. بعدا تو وبلاگش گفت میخواد دوباره بنویسه.

همین کافی بود انگار.

یه صدای مردونه منو به فامیل صدا کرد.

کنار خیابونم.

تا سرم رو از گوشی بلند کنم با خودم فکر کردم چه زود رسید! و اصلا، از کجا فهمید منم؟!

شوهر خاله با لبخند گفت: کجا میری؟!! میبرمت.

سلام و احوالپرسی کردم و گفتم سر کار که تو طرح ترافیکه و ممنون و ماشین گرفتم و میرسه الانا.

میدونم مامانی همیشه از پشت پنجره چک میکنه که رفتم یا نه. شش دقیقه واسه رو پا وایسادنش زیاده. به آقای تپسی زنگ میزنم و میگم یه مقداری رو پیاده میام و جلوتر سوار میشم. که دیگه جلو خونه نباشم.

هفته ای دو شب نوبت منه که بیام پیش مامان بزرگ. جمعه و شنبه.

معمولا دستم به کاری نمیره. با اینکه همیشه بساط طراحیم همراهمه. مامان بزرگ یازده و نیم میخوابه و من تا پاسی از شب چشمام بازه.

جمعه شبا رو با دکی ویدئو کال میکنم. تا وقتی گوشیم خاموش شه. یه ساعت. دو ساعت.

اول درباره کلاس رایتینگش حرف میزنیم. قبلش متنشو برام میل میکنه. فیدبک میدم بهش و بعد ازش فیدبک استادشو میپرسم. بعد ری اکشن جف، مرد میانسال کبکی که من ندید عاشقش شدم و بعد مایکل، پسر جوون بور آلمانی الاصل و بعد هم از علی پسر عراقی که تنها میدل ایسترن کلاسه و معمولا اولین کسی ه که خیلی راحت رایتیتگ های دکی رو متوجه میشه و چیزی براش عجیب نیست.


نزدیک دانشگاه تهرانیم. لااقل ده دقیقه دیگه مونده تا برسم! ادامه بدم؟ خیلی شد باز!.


تمام شنبه ها و تمام یکشنبه ها، صبح وقتی دارم جلو آینه ی بالاسر تخت مامان بزرگ روسری سرم میکنم این دیالوگ برقرار میشه که: کار داری که میخوای بری؟

و من تو مخم میگم: نه اسکلم! و با لبخند سر ت میدم که آره مامانی. که دیگه نخوام داد بزنم. چون بعیده اول صبح سمعک داشته باشه.

و جمله بعدیش اینه: حالا یه روز به خودت استراحت بده. والا.

و من با یه وجدان درد کوفتی هفته مو شروع میکنم.

صبحی زانوش خیلی درد میکرد. اعتراضشو که همیشه داره، ولی امروز رسما داشت تاتی تاتی راه میرفت.

عصری برم داروخانه ببینم یه پمادی، روغنی، چیزی میتونم پیدا کنم براش یا نه.

دیگه نزدیک کارگاهم.



پرسید: عمه این بازیه؟

گفتم: نه عزیزم، فیلمه!

انگشتشو زد رو نمایش آنلاین و یه تریلر وحشتناک پلی شد. اومدم گوشیو ازش بگیرم ولی دو دستی چسبیده بود و این میتونست به گریه و جیغ و دادش منتهی بشه و از طرفی بفهمه که من روی این موضوع حساسم و اثرش برعکس بشه.

گفتم: عمه بذار برات یه چیز قشنگ بذارم ببینی.

نگاهش قفل روی گوشی، گفت: نه نه همین اوبه!

مستاصل مونده بودم چه کنم که یهو روشو کرد به من و گفت: عمه! این فیلمه سخن ه (خشن ه)! تو نبین! من بیبینم!.

و بعد همون جوری که رو شکم دراز کشیده بود، آروم آروم خزید و رفت زیر مبل و تو تاریکی به تماشای فیلمش ادامه داد.

.

گوشی مامانو برداشت و گفت: عمه بیا یه بازی قشنگ!

پرسیدم: چجوریه؟

گفت: مورچه هه رو میزنی هل(له) بشه!

گفتم: هل بشه؟ گلاب نشه؟!

با اخم گفت: هل بشه عمه! هل! هل!

.

گفت: عمه رفته بودیم پاک، خووووب؟، بعد من، آمبین و زدم!.


ذوق کردم! چون همیشه از آروین کتک میخورد و کلی اذیت میشد و من هم لجم میگرفت که چرا نمیتونه از خودش دفاع کنه!


پرسیدم: چجوری زدیش عمه؟!

گفت: یه سوب برداستم، خوووووب؟، بعد آلوم آلوم آلوم (و همزمان ادای پاورچین راه رفتن رو در می آورد) لفتم زدمش! (و پیروزمندانه و با غرور نگام کرد)

بهش گفتم: عمه! من خیلی خوشحالم که از خودت دفاع کردی! آفرین که اینقدر قوی شدی!


مامان جوجه در بک گراند، تو آشپزخونه زد رو لپش و بی صدا فحشم داد که لامصب چرا بهش تایید میدی!

و بعد برام تعریف کرد که آروین دیگه از یک متری جوجه جلو تر نیومده و ادامه ی اون روز رو کاملا در صلح و آرامش و احترام و با اجازه و لطفا و ممنون و اینا بازی کردن!



تازه از خواب پاشدم.
پنج بعد از ظهر.
از بعد نماز صبح تا حالا افقی ام.
دیروز اونقدر بهم فشار اومد که انگار به قول جوجه هل شدم.
قاعدتا نباید اینجور میشد.
به گمونم خودمم دیگه گندشو درآوردم.
انگار اعصاب و روانم پخشه رو زمین و ملت راحت روش راه میرن و هر کاری میخوان میکنن و هر چقدر میخوان آسیب میزنن.
.
البته که همین الانم که دارم مینویسم همچنان یه عذاب وجدانی بابت رفتار سرد دیروزم با هدیه دارم.

واقعا روابط انسانی پیچیده و نفس گیر و ساینده ست.
تو لونه ی خودت باشی از همه چی امن تره.

اینا دوستی کردن نیست. اینا زجر کش کردنه.
لااقل برا من!

.
پ.ن
زجر؟
ضجر؟


پ.ن.2

نشستم فکر کردم.

یه چیزی درست نیست.

یه چیزی سر جاش نیست!

وگرنه یه رابطه نباید این همه سختی توش باشه.

باید بفهمم چه خبره.


نشسته بود رو مبل دو نفره که داد زد: عمههههه! پام هکست (شکست). بیا باند بپیچ!.

از وقتی بی بی پاندا در بیمارستانو بازی کرده، یا پاش میشکنه یا دستش میبره یا تیغ میره تو دستش یا میوه نشسته میخوره و به قول خودش هیولا میره تو دلش!.

گفتم: ای وااااای! چی شدی عمه؟!!! بگردم الهی. اومدم! اومدم!!!!

تا کنارش نشستم که پاشو با پارچه ببندم داااااد زد: عمههههههه!!!!.


ترسیدم!


گفتم: چی شد؟؟؟!!!!

گفت: عمه آقا شیره هل (له) شد!

با چشای گرد گفتم: آقا شیره کو؟؟؟؟

گفت: نشستی روش! ایناها!

از جا پریدم!. 

و دیدم که با اخم داره به فضای خالی روی مبل اشاره میکنه!

.

پ.ن:

اومد!.

ترجیح میدم گوشی دست بگیرم و بنویسم تا استاد برسه.

اونم همینه فازش.

چون رفته چپیده تو اون یکی اتاق که باهام برخوردی نداشته باشه.



همه جا تمیز و مرتبه.

طرحی که میخواستم با استاد نهایی کنم آماده ست.

تمرینمم انجام دادم. البته که خوب نبود.

حالام آماده نشستم و منتظر استاد و هدیه از راه برسن.

واقعا نمیدونم چه ری اکشنی باید داشته باشم.

خشمم اونقدر زیاده که یکی در من میخواد به جای سلام، بخوابونه تو گوشش!

هی صلوات میفرستم که آروم باشم.

امیدوارم امروز به خیر بگذره.

.

دیشب به آرزو گفتم این روزا برای خلق محمدی م دعا کن! 



گردنم خسته شد و سرمو از رو کار بلند کردم و صندلیمو چرخوندم سمت پنجره.

سه تا مستطیل یک و نیم در یک، کنار هم.

بک گراند، آسمون خاکستری سرد غلیظ. یه عمق عجیبی داشت آسمون. در میونه ی کادر شاخه های در هم تنیده درختها با رنگ های سبز تیره و روشن. و در پایین کادر، اون وسط، گلهای قرمز شمعدونی نشستن و سمت چپ گل حنا که پر شده از گلهای پنج پر قرمز و سمت راست سیکلامن با گل های ارغوانیش. و همه ی این زیبایی در دو طرف میرسه به پرده های زرد رنگ که خودشون به تنهایی کلی شاد میکنن دل آدمو.

قلبم به تپش میفته.

نمیتونم از این کادر چشم بردارم.


ولی بعد یهو دلم میگیره از اینکه اینجا این همه بهاره و شاده و رنگارنگه و هدیه نیست که ببینه.

.

خب آخه مگه قراره چقدر بهار طول بکشه. مگه قراره تا کی این گلدونا گل بدن. مگه قراره اصلا تا کی زنده بمونیم.

.

شدم مثه جوجه. بابام که میرفت سفر، وقتی برمیگشت جوجه نگاش نمیکرد. قهر بود انگار.


منم کلافه م از نبودن هدیه، و حالا دیگه اونقدر نبودنش زیاد شده که دیگه دلم نمیخواد ریختشو ببینم. مسج های کاری ای که لاجرم بینمون رد و بدل میشه مضطربم میکنه.

راستش الان حتی دلم نمیخواد فردا بیاد کلاس طراحی.

.


پ.ن

یه وقتا چنان تو یه رابطه گیر میکنم که انگار طناب پیچم کردن.

و بعد که جونم به لبم میرسه و خودمو خلاص میکنم، کلا همه چی رو رها میکنم.

این یکی از ماجراهای تکراری زندگی منه.


پیام فرستادم. تیکه انداختم. آره. از قصد. عصبانی شد. زنگ زد. دعوا کردیم. نیم ساعت وسط کوچه. جلو مطب دکتر. جیغ کشید. داد زد. گریه کرد. داد زدم. بغض کردم.

تهشم هیچی.

دکتر گفت کمر و زانوت بهتره این بار. گفتم دستام. دست چپم. بازوی راستمو گرفت و سر شونه رو فشار داد. مچاله شدم. گفت: این راسته که. گفتم: این خوبه ست. انگشتشو گذاشت رو سرشونه ی چپم. اشکم سرازیر شد.

نمیدونم از درد بود یا از عصبانیت.

از مطب که دراومدم بهش زنگ زدم. یه جمله. خرید میله های فولادی رو پیگیری کن.

.


آخر حرفا گفته بودم: باید یه فکری برا خودم بکنم. گفت: آره. فک کن. راحت باش. برو بقیه ی کارو تنهایی انجام بده. آره. از اولم همینو میخواستی. دیگه مزاحمم نداری!

گفتم: منظورم اینه که باید یه فکری برای خودم بکنم که اینقدر با بالا پایین شدنای تو به هم نریزم! احمق!

.


دو تا نادون با کلی چاله چوله های روانی رسیدیم به همو و داریم پدرصاحاب خودمونو درمیاریم!


بعید میدونم تا آخر ماه رمضون بیاد.


.

گفتم باورم نمیشه اون روزی تلفن منو جواب ندادی! گفت ندیدم. دیر دیدم. گفت تو که از همه به من نزدیک تری. به توام هر بار باید توضیح بدم؟! که حالم بده؟ گفتم ببین. میگی هر بار. هر بار. تا کی؟ دو سال شد. گفت هیشکی نمیفهمه چی میگم. هیشکی جای من نبوده. گفتم آره نبوده. ولی یه کم توجه کن. یه جای کار درست نیست. این ماجرا نباید همچنان اینقدر تو رو بهم بریزه. گفت نمیییییتونم. من از همه به خوب شدن حالم مشتاق ترم. ولی نمیتونم. گفتم خب تو لونه ت خزیدی که چی بشه؟ بهتر میشی؟ چه فایده ای داره؟ الان روح پدرت شاده تو اون دنیا؟! تلفن قطع شد. دوباره که زنگ زدم دیگه جمله مو ادامه ندادم. نمیدونم شنید یا نه.

.

واقعا نمیفهمم که چرا اینقدر خشم دارم ازش.

از بیرون که نگاه میکنی، اون غمگینه، نیاز به زمان داره و من میتونم زندگی خودمو داشته باشم تا اون برگرده. ولی من الان انگار دارم ریز ریز میشم.


چهارتا آدامسو با هم گذاشت تو دهنش. اونقدر دهنش پر بود که نفسش در نمیومد.

یه ده دقیقه ای آدامسها رو جوید و بعد روش کم شد. مامانشو صدا کرد و اون گوله ی بزرگ صورتی رنگو بعد از کلی فشار دادن و چلوندن انداخت کف دست مامانش و گفت: دیگه نمیخورم.

مامانش چندشش شد و یهو از دهنش پرید: اه! کثافتکاری نکن!.

جوجه در جا گفت: کثافتکاری؟!.

همه مون سکوت کردیم. هیشکی جواب نداد.

دوباره گفت: کثافت؟!.

همه به افق خیره بودیم.


زیر چشمی دیدمش که روشو کرد به پنجره و در حالی که داشت ماشین های تو خیابونو نگاه میکرد زیر لب با خودش گفت: کثافتکثافتکثافتکثافتکثافتکثافتکثافت.



مامان رفت سر نماز و اشاره داد که اگه میتونی بهش غذا بده.

چشمک زدم که باشه. ردیفه.


مدتهاست که غذا نمیخوره یا اگه بخوره پلو افید و نون آلی.

اعتراضم که بکنی میگه آقا ورزشی ه هبکه بویا گف اوشت نخورید! پلو افید بخورید که قوی بشید!.


یه نون باگت گرد برداشتم و یه کتلت و یه گوجه گذاشتم تو بشقاب و صداش کردم و با لحنی ترغیب کننده گفتم: واااای! بیا ساندویچ درست کنیییم!. بدوووو.

نونو از وسط نصف کردم و کتلک رو هم همینطور.

بعد بهش گفتم هر کاری من کردم توام انجام بده.

نونو باز کردم و کتلتو گذاشتم لای نون و گوجه رم گذاشتم کنارش و گفتم: اینجوری!

خمیرهای وسط نون رو خورد تا وسطش خالی شه. بعد اون نصفه کتلتو دوباره نصف کرد و گذاشت گوشه ی لقمه ش. بعد گفت: عمه این ساندویچه؟

گفتم آره عمه.

داد زد رو به مامان که: ما داریم کتلت میخوریم با ساندویچ!

بهش گفتم: ببین گوشه ی ساندویچت خالیه. اون تیکه کتلتو کامل بذار توش.

یه نگاه بهم کرد و بعد دستشو گذاشت رو شکمش و گفت: عمه دلمو ببین!

گفتم: خب. دیدم. چیه؟!

گفت: آخه اون تو دل من جا میشه؟!. 

گفتم: نمیشه؟!!

گفت: نه باباااا. دل من اوچیکه.

و بعد از اون ور لقمه ش که خالی بود شروع کرد به گاز زدن.

برای اینکه ترغیب شه گفتم: بیا برات سس خوشمزه بزنم!

و کچاپو نشونش دادم.

خوشحال شد و گفت باشه.

یه ریزه سس ریختم.

گفت: اوه اوه عمه! زیاااد شد! خیلی زیاد شد! من نمیخورم.

و پاشد رفت.


این هفته هر روز صب که پا شده م گفته م آخریش.

آخرین شنبه سی و پنج

آخرین یکشنبه. دوشنبه.  

امروزم آخرین سه شنبه ی سی و پنج.

.

چهارشنبه هفته پیش بعد از یک ماه و نیم اومد سرکار.

شاید بعد این همه مدت، برخورد انسان وارانه این بود که کاری میکردم. شیرینی ای. گلی. یا حتی شلوغ بازی ای. چه میدونم.

ولی تنها کاری که کردم سلام کردن بود و یه چایی و اعلام اینکه امروز من تو اتاق وسطی باید بشینم و یه سری سفارش دارم و قلم نخواهم زد.

.

اخلاقم گنده. میدونم.

دچار بازداری هیجانی ام. عقب موندگی عاطفی. هوش هیجانی در حد جلبک.

حرف نمیزنم. موقعی حرف میزنم که فریاد بزنم. مشکلاتم با نزدیکانم حل نمیکنم. میرنجم. میرم تو غارم. زخمام که کمی آروم شد یا روش بست، میام بیرون. با کلی غم و خشم آرشیو شده.

.

سر یکی از کارام، کلی صفحه ی فی رو باید با دستگاه پرس برش میزدم. وایسادم بالا سر کار. تمام یکشنبه ی هفته ی پیشو. در حدی که داشتم از خستگی تموم میشدم،

ولی دو روز بعد تو کارگاه فهمیدم که برش ها درست نیست. ناقصه.

صحبت چهارمیلیون تومن هزینه و سه هفته ی کامل کار بود که به خاطر بی دقتی اپراتور و بعدشم من، که تمام مدت بالاسر آقاهه وایساده بودم و اشکال کارو نفهمیده بودم، به فنا رفته بود.

شنبه این هفته با هم رفتیم دوباره پیش آقاهه. مامانم گفت با خودت ببرش. تو زبون نداری. بردمش به عنوان ولی!

تمام شنبه رو تا شب با هم بودیم. هم برا برش ها هم خرید فولاد و برنج و بعد هم چند ساعتی قلمزنی. اوقات خوبی بود.

یکشنبه هم سر کلاس کلی با هم خندیدیم. حالمون خوب بود. همه چی داشت درست پیش میرفت.

تا اون به رفتاری از من اعتراض کرد. اعتراض نه. انتقاد کرد. و درست رفتاری از خودش بود که پدر صاحاب منو در آورده بود.

توضیحی دادم. قانع نشد. در قالب شوخی خنده ادامه داد.

خسته بودیم. نه و نیم شب سر بالایی بخارستو داشتیم میرفتیم به سمت آرژانتین، که حوصله م تموم شد و با همون لحن شوخی بهش گفتم: خفه شو!. واقعا خفه شو!.

گرفت. فهمید که از هر موقع دیگه جدی ترم.

خواست بحثو عوض کنه، ولی من پایه نبودم. سرمو کردم تو گوشی به بهانه اسنپ گرفتن. ساکت شدیم. سر میدون یه خداحافظی رو هوا پرت کردیم برا هم. و همین. 

قطعا تا فردا در سکوتیم. فردا که باید بیاد کاراشو انجام بده. باید بیاد. چون استاد اولتیماتوم داده.

.

تک تک سلول هام دارن سرزنشم میکنن.

اون واقعی ترین حرفی بود که تو اون لحظه زده بودم. جاش هم همونجا بود. ولی خیلی هارش بود. خیلی. 

.

به قول جوجه. بازم گند زدم.


خسته م.

فشار کارم زیاده.

یه کار مونتاژ کردن یه تعداد مهره که چون برششون درست نبوده و یه سری داستان و حواشی داره، نمیتونم از کسی کمک بگیرم و فقط خودم میدونم چی به چیه.

تموم نمیشه. همه ی این روزها نشستم یه گوشه و دارم اینا رو درست میکنم و دستام حسابی درد میکنه. و دلمم شور کارهای عقب افتاده تو کارگاهو میزنه.

چهارشنبه غروب، رفتم خونه مامان بزرگ و شب خوابیدم. بماند که باهام دعوا کرد چرا بی خبر اومدی و من غذا ندارم! و منم با عصبانیت گفتم که نرفتم اونجا مهمونی و خودم یه چیزی درست میکنم و تو دلم گفتم، اصلا کارد بخوره به شیکمم. و حدس میزنم اون بدخلقیاش به خاطر این بود که منتظر بابا بود بره شب پیشش، ولی یهو منو دیده بود!

البته نهایتا یه چایی نبات بهش دادم و قندش خونش اومد بالا و خوش اخلاق شد.


پنجشنبه و جمعه خونه عمه خانوم بودم و امروز برمیگردم خونه مامان بزرگ. با یه کارتن موزی پر از وسیله که از چهارشنبه دارم بارکشی شو میکنم.


مامان سه شنبه با جوجه اینا رفته مشهد.

از تو عکسایی که میفرستن و از قیافه مامان کاملا مشخصه که جوجه چه پدری ازش در آورده.

فک کنم وقتی برگشت یه هفته باید بخوابه.


فردا کلاس طراحی دارم و دریغ از یه خط.

استاد هم خبر داده که میاد یه سر پیشمون گفته سریع برید کلاس طراحی و برگردید.


امشب برمیگردم خونه مامان بزرگ.دلم میخواست فردا صبح که پاشدم از اینجا برم خونه مون. اصلا دیگه الان مسئله خستگیمو، تخت خودمو میخوام و اینا به کنار، دیگه گلامو باید آب بدم. چهار پنج روز گذشته.

ولی با این برنامه که استاد برامون چیده، احتمالا تا آخر شب باید کارگاه باشم.


همه ی اینا خستگی های جسمیه، آره، میدونم، و قاعدتا میشه یه کاریش کرد، ولی مشکل الان بدخلقی مه.

عمه خانوم کاری نداره بهم. از صبح نشسته قرآن میخونه. منم کارمو میکنم. ولی مامان بزرگ انرژی میگیره. فول باشی، دشارژت میکنه. حالا چه برسه که امشب به صورت افقی دارم میرم پیشش.

خدا رحم کنه. به من. به اون.

.

غرهامو زدم، اینو نگن بی انصافیه.

چهارشنبه بعدازظهر با هدیه تو کارگاه بودیم. اون چکش میزد و من با صداش خوابیده بودم. قبل ترش چند ساعتی تو خیابون های پایتخت زیر آفتاب مونده بودم و گرمازده شده بودم. 

بعد یهو در باز شد و مهربان دوستم و موفرفری و دوست ریلکسم با کیک و گل و دست و جیغ و هورا اومدن تو!.

.


پ.ن:


خدایا منو یه کم خوش اخلاق کن!

خواهش میکنم!.


با صدای باز شدن در اتاقم چشمامو باز کردم و جوجه رو دیدم با صورت پف کرده که از لای در اومد تو و خندون بهم سلام کرد. نای جواب دادن نداشتم. بهش خندیدم و دوباره چشمامو بستم.

صدای پاشو می شنیدم که تاپ تاپ طول اتاقو طی کرد و رفت بالا سر گلدونا و بعد صدای خش خش پرده اومد که یعنی داشت بیرونو تماشا میکرد.

بعد دوباره صدای تاپ تاپ اومد سمت من و وایساد بالا سرم.


لای چشممو باز کردم. صورت نشسته ش بامزه بود.

یواش سرشو آورد نزدیک صورتم و خیلی آروم ازم پرسید: عمه؟!. چرا آقاتون دیگه نمیاد؟!!!.


چشمام گرد شد!.


در کسری از ثانیه هزار تا فکر از تو مخم رد شد. نکنه من شوهر دارم! نکنه اینا همه خواب بوده. نکنه الان بچه و زندگی دارم! شوهرم کجاست؟! چرا ول کرده رفته؟! نکنه طلاق گرفتم! بچه هامو چه کنم؟! نکنه قهر کردیم؟!


با بهت گفتم: چی میگی عمه؟!.

گفت: آقا. آقای میکی موس!. نیست. الان دیدم از پشت پنجره. نیومده. اون دفعه م نبود.


من در سکوت فقط نگاهش میکردم.


وقتی دید من جوابشو نمیدم، گفت: عمه فک کنم لباساش کثیف شده، رفته خونه شون. 


و از اتاقم رفت بیرون.


پ.ن

یادش بخیر. پارسال چه

بساطی داشتیم از دستش.


کارام تموم نمیشه.

این سفارشه واقعا خارج از توانم بود.

الان ده روزه نشستم دارم مونتاژ میکنم.

بخشی از کار مربوط به دوستم بود که با یه شکم قلمبه تمام یک ماه گذشته رو داشت کار میکرد و غر نمیزد. مثه آدم.

دیشبم فارغ شد. یه دختر. قرار بود هفته دیگه به دنیا بیاد. گفتم اونقدر فشار کارت زیاد بود که به معنای دقیق کلمه زاییدی!.

ولی من مثه آدم کار نمیکنم. غر میزنم. گریه میکنم. الان چشام شده یه نقطه بس که از عصری تا حالا آبغوره گرفتم. کلافه م.

از دیروز خونه تنهام. کل هفته رم کارگاه نرفتم. نشسته بودم تو خونه سر کارام. دلم لک زده برا قلم چکشم.

سرما هم خورده م. یه بخش کوچیکی از فین فین کردنام به خاطر اونه.

از خودم لجم میگیره. از اینکه اینقدر لوسم.

ولی خب کلافه م. الانم که دارم اینا رو مینویسم دوباره اشکام راه افتاد.

عصری مسج فرستاده که تولدت با تاخیر مبارک. ریپلای کردم ممنون دو نقطه یه پرانتز.

و نگفتم که: سالی یه بار میای یه سیخونکی میزنی که چی؟ که ببینی زنده م یا نه؟!. چه مرگته خوب مسخره. یه بند نازکو این وسط نگه داشتی که چی؟!. که خیلی جنتلمنی؟!. عصر جمعه ی تنهای خسته ی من که همینجوری خودش داغون بود زدی با خاک یکسان کردی که چی بشه؟!.

اه.

هر چی هم گشتم یه خوراکی خوشمزه تو این خونه پیدا نکردم!. مردم اینقد چایی خوردم. 



بهش گفتم: چرا مشقاتو ننوشتی؟. خب تمرین نکنی که فایده نداره. این مدت که من سرم شلوغ بود، توام کلا رها کردی و برگشتی سر بابا آب داد.

چیزی نگفت.

دخترش امسال به جای دوم باید بره اول بازم.

هفته پیش دوتاشونو نشوندم و از اول شروع کردم.

هردو انگار بار اولشونه دارن با خوندن و نوشتن مواجه میشن.

برا این هفته دخترش از رو تمرینا یه دور نوشته بود، ولی خودش حتی این کارم نکرده بود.

وسطای درس، دخترش که اساسا -به قول مامان بزرگم- باسن نشستن نداره، برای بار چندم پاشد بره آب بخوره. که آروم بهم گفت: طالبان حمله هاشو شدید کرده. از پنجشنبه از مادرم و خواهرام خبر ندارم. اینترنت و تلفن قطعه.

چشماش پر اشک شد. 

زیر لب گفت: شاید مرده باشن.

گفتم: ای وای نه!. شاید فقط سیستم مخابراتی قطعه. آروم گفت: محله مونو بمب زدن.

.

یکی تو دلم گفت: چند روزه غمبرک زدی نشستی زار میزنی که چی؟!. تو اصلا نمیدونی درد ینی چی. پاشو جمع کن این بساط بچه گانه رو.


همه چیز آروم بود. صبح که پاشدم. فقط گهگاه یه قطره اشکی سر ریز میشد که تندی از رو صورتم پاکش میکردم.

بعد مامان اینا اومدن خونه. نه و نیم صبح بود. هنوز کتری رو روشن نکرده بودم.

بعد بابا رسما اعلام سرماخوردگی کرد و موند خونه. بعد از سه روز تنهایی، حالا سه تایی خونه بودیم.

یعنی فقط ممکنه ما از سر ناچاری و حال بد لاجرم همزمان خونه باشیم.

با وجود این، هنوز همه چی آروم بود. رفتم میوه و سبزی خریدم و اتاقمو مرتب کردم تا ناهار آماده شه.

.

اتفاقه دقیقا سر ناهار افتاد. 

بابا پرسید تو چند روز در هفته تو دفتر کار داری؟!. گفتم هر روز. و یکی تو دلم گفت: وای!!!

گفت اگه بخوای کمش کنی؟!. درجا گفتم نه! کارم زیاده! و با دلهره پرسیدم: چی شده؟ کسی قراره بیاد اونجا؟!.

گفت: که آره. و باید سه روزتو خالی کنی.

و قاعدتا بخشی از فضا رو.

.

و من هیچی نمیتونم بگم، چون اساسا اونجا حقی ندارم. و اگه تا الان اونجا بودم، همه ش به خاطر لطف و حمایت عمو و بابا بوده.

.

به همه ی فکرهای وحشتناک این روزها، اینکه: خاک بر سرت که تو این سن هنوز پولی نداری که بتونی یه کارگاه برای خودت داشته باشی هم اضافه شد.


پ.ن

هویا جان من بالاخره امشب گلش باز شد.

عطرش اتاقو پر کرده.


قاعدتا نباید اینجور بپوکم. یه کم خستگی، یه کم سرماخوردگی، بالا پایین شدن هورمون ها. حالا اصلا هر چقدرم زورشون زیاد. ولی آخه دیگه تا این حد؟.

یه فکرایی از دیروز میاد تو کله م که دارم کم کم میترسم. که این کیه؟!. منم؟!.

اینا میتونن پیش درآمد یه افسردگی سنگین باشن.

سرم سنگینه. شده یه کوه. اشکام بند نمیاد. میخوام فرار کنم برم، ولی نمیدونم کجا. احساس خفگی، گیر افتادن.

تلخ ترین لحظات سی و پنج سال گذشته م همش داره عین یه فیلم از جلو چشمم رد میشه.

یکی تو مخم فرمونو به دست گرفته که من نمیشناسمش.

دیشب خوابیدم به امیدی که صب پاشدم ریست شده باشم. ولی نشد. 



 _ عمه، تعریف کن امروز چیکار کردین؟

_ رفتیم پارک!

_ خوووب؟

_ من تفنگمو بردم،. خووووب. مامانی توش آب هیخت،. بعد من زدم مامانی و بابایی رو هیس کردم!.

_ ای وااای. آب پاشیدی بهشون؟؟؟

_ بله :)))). آخه. مامانی حموم نهفته بود، کفیث بود. خووووب؟. بعد من با تفنگم شستمش!!!.

.

از صبح هی با خودم میگفتم کاش قبل اومدن مامانش نخواد بره دسشویی. که رفت. و آخرش مجبور شدم بشورمش. 

شلنگو گذاشتم سر جاش و خواستم بهش دستمال بدم که زد زیر اهرم شیر و آب پاشید بالا و برگشت روش و خیسش کرد. از خنده ریسه رفت و گفت: عمه بازم شیطون بلا شدم!.

از دستشویی که اومد بیرون به بهانه ی خیسی لباس همه رو از تنش در آورد و پرت کرد یه کنار.

گفتم: نمیشه اینطوری تو خونه بگردی. بیا یه بلوز دیگه تنت کن.

لج کرد که: بلد هیستم. خودت تنم کن.

گفتم باشه. دستاشو گرفتم بالا، خودش دستا رو از تو آستینا رد کرد و وقتی سرشو از تو یقه آورد بیرون با یه لحن خیلی ملوسی گفت: عمه جون تو چقدر مهربونی!.

دامنم ز کف برفت!. خیلی خودمو کنترل کردم که نچلونمش. گفتم: الهی من فدای تو بشم!

گفت: عمه؟!. گوشیت کجاست؟!.


به مامانش گفتم روزایی که تو نیستی این صبحانه نمیخوره. چی کار کنم؟

گفت از خواب که پاشد صبحانه شو سریع آماده کن که فرصت نکنه هله هوله بخوره. و دیگه اینکه بهش دو تا پیشنهاد بده انتخاب کنه. مثلا، نون و کره عسل؟ یا تخم مرغ آب پز؟.


صب صداشو از اتاق خواب مامانش اینا شنیدم. دم دمای صبح پاشد یه لگد به من زد و رفت تو اون اتاق.

داشت داد میزد که: مامااااااان! مامانمممم! مامانمو میخواااام!.


از جا پریدم و رفتم پیشش و بهش گفتم: عزیزم مامانت رفته بیرون و من هستم تا برگرده!

همچنان پافشاری کرد و داد زد که: مامانم!!!

گفتم: یه دقه صبر کن!. 

و شروع کردم به گشتن جیب شلوارم. بعد زیر پتو. زیر بالش. توی کشو. تو کمد.

و جوجه در تمام مدت با نگاه مشکوک دنبالم میکرد.

آخرش نا امیدانه بهش گفتم: نیست! مامانتو پیدا نکردم! فک کنم رفته بیرون!

خدا رو شکر طنز ماجرا رو گرفت و زد زیر خنده و گفت: عمه؟! گوشیت کجاست؟!

گفتم: که اول باید صبحانه بخوریم، تا گوشی بیدار بشه. الان  هنوز خوابالوئه!

و بعد من باب عمل به دستورالعمل مادرش، ازش پرسیدم: عمه، نون پنیر گردو میخوای؟ یا نون کره عسل؟. جواب نداد. ادامه دادم: یا نون و ارده و شیره؟. هیچی نگفت. یا بونگای کوچولو؟! یا بونگای بزرگ؟! (تخم بلدرچین و تخم مرغ به زبون جوجه)

بعد از چند لحظه ای سکوت، یهو گفت: اوش اوبیده!

گفتم: بیخیال گوشت کوبیده هه نمیشی! نه؟!

با خنده گفت: نهههه!


زنگ در نخورد. معلوم بود از بالا قطعه. ساعتو نگاه کردم. وقت خواب جوجه بود. با دستپاچگی زنگ زدم به گوشی داداشم. آقای تپسی هنوز منتظر بود. وقت پیاده شدن ازش خواستم صبر کنه تا من برم تو خونه و حالا هر دو معطل بودیم.

بعد از چند تا زنگ تماسم ریجکت شد و در باز شد و من دست ت دادم و از آقاهه تشکر کردم.

قرار نانوشته مون اینه که من پله ها رو که میرم بالا صدای میو میو در میارم و جوجه طبقه چهارم تو قاب در وایمیسته و جوابمو میده تا برسم بالا.

جواب اولین میو م صدای شششش بود که مطمئنم کرد جوجه خوابه و داداشه داره سعی میکنه منو ساکت کنه.

وارد خونه ی تاریک که شدم، وسط لالایی خوندن زن داداشه صدای جوجه رو شنیدم که گفت: عمه اومده! من دونم!

و پشت بندش صدای: هیس! هیس! وایسا! نه!. تاپ تاپ تاپ. عمههههههه!!! هورااااا!!!.

غیر از جوجه، بقیه حضار میخواستن خفه م کنن!

داداشه در جا اعلام کرد که: شب بخیر!

زن داداشه هم پرسید شام خوردم یا نه؟! و بعد برام ظرف گوشت کوبیده و سبزی و نون رو گذاشت تو سینی و گفت که خیلی خوابش میاد.

جوجه گفت: من اوش اوبیده!. مامانش گفت: مسواک زدی! هیولا میره تو دندونت!. 

ولی جوجه خودشو پرت کرد زمین و زد زیر گریه که اوش اوبیده میخوام! و سر آخر من واسطه شدم که حالا بیخیال شو دیگه مامانش!

اولین لقمه رو که بهش دادم گفت: عمه دهن من اوچیکه!.

دو تا لقمه اندازه بند انگشت خورد و بعد شروع کرد به حرف زدن. با هیجان و بلند بلند. ساعت از دوازده گذشته بود. ازم پرسید که: عمه میدونی اوش اوبیده توش چیا داره؟!.

گفتم: چیا داره عمه؟!!!

گفت: نخود. اوشت. لیمو ترش. لیمو عمانی!. بیسکوییت. سس!

پرسیدم: چه سسی؟!

گفت: سس قرمز!

داشتم میمردم که نخندم!.

بعد ازم خواهش کرد که وقتی غذامو خوردم توپ "آدم بزرگا" شو بیاره تا با هم فوتبال بازی کنیم!

.

تا یک و ربع صبح هیچ توفیقی در خوابوندن جوجه نداشتم.

برای همین مامانش دوباره پاشد و بعد از نیم ساعت لالایی رو تاب و نیم ساعت ت دادن رو پا موفق شد جوجه رو بخوابونه.

قشنگ دلم براش سوخت!


ساعت از دوازده گذشته بود. 
داداشم آهنگ لالایی گذاشته بود و همه مون داشتیم تو ماشین خمیازه میکشیدیم جز فرد مورد نظر!
از سر شب گوشیم دستش بود.
بهش گفتم عمه زیاد به گوشی نگاه کنی حالت بد میشه ها. بدون اینکه سر بلند کنه داد زد: نمیشه!
از وقتی کارتون شرک رو دیده همه ش مثل شرک داد میزنه!

گفتم: بابا اصلا کار دارم با گوشیم!
دست خالیشو گرفت سمتم و گفت: خب بیا! تو با گوشی من کار کن. من بهت اجازه میدم!

کم نیاوردم، گفتم: باشه عمه. ممنونم. 
و اون "هیچی" رو از تو دستش برداشتم و با انگشت چند بار زدم کف دستم.
حواسش بهم بود. پرسید: چی کار داری میکنی؟!
گفتم: دارم بازی میریزم!
- بازی خشن نریزیا!
- دوست دارم!
- نریز! گوشی منه! من بهت اجازه نمیدم!!!

دعوامون داشت بالا میگرفت. کوتاه اومدم که: خب بابا.
ادامه داد: بازی سامبی هم نریز!!!

پوکیدم!. 
سر شبی بازی زامبی رو تو پلی استور پیدا کرد و وقتی خواست بریزه، مانعش شدم. مقاومت کرد و من هم فرستادمش پیش مادرش و یواش از پشت سرش (واج آرایی شین) گفتم: بازی زامبی ه. نذار بریزه 
اونقدر یواش گفته بودم که زن داداشه لب خوانی کرد و اصلا فکر نمیکردم کلمه هه رو جوجه شنیده باشه.

گفتم: باشه عمه. من اصلا زامبی دوست ندارم!

خودش داشت رو گوشی من موتور بازی میکرد.
یهو بهم گفت: عمه! اصلا توام موتور بازی بریز، دوتایی باهم مسابقه بدیم!

گوشیمو قبل اینکه بدم دستش بیصدا کرده بودم.
وقتی داستانو به اینجا رسوند گفتم دارم برات!
و شروع کردم رو کف دستم موتور بازی کردن و همزمان صدای موتور درآوردن.
چند ثانیه ای مشکوک نگام کرد، بعد آروم سرشو خم کرد رو دستم که ببینه کف دستم چه خبره!
دیگه طاقتم تموم شد!. چلوندمش!.


تو کمدم دنبال یه کتاب میگشتم که یه دفتر خشتی کوچیک گل گلی پیدا کردم.
بازش کردم. نوشته بودم: اربعین نود و شش.
تا عمود هفتصد رو نوشته بودم و باقیش خالی بود.
لجم گرفت از خودم.
من هیچ کدوم از اتفاقای مهم دو سال گذشته مو ننوشتم. خصوصا اون سفرنامه رو.

مامان چند روز پیش بهم گفت من آخرشم نفهمیدم تو چرا امسال نرفتی پیاده روی اربعین.
گفتم: خودمم نفهمیدم.

دوسال پیش یه حال عجیبی داشتم. اصلا تو محرم دلم به مجلس عزاداری رفتن نبود. چند باری هم که رفتم دکی زد پس گردنم و کشون کشون برد.
اربعین اون سال هی بچه ها بهم گفتن بریم، گفتم نمیام. سرآخر وسط دعوا و اصرار اونا، یه دوستی از ینگه دنیا یهو بی دلیل و بی ربط برام یه کوله پشتی سبک سفری و فلاسک نیم لیتری هدیه فرستاد. ساز و برگ سفر. یادمه اون لحظه ای که بسته رو باز کردم. یه لحظه بود. دلم یهو انگار کنده شد. صبحش پاسپورتو فرستادم برا ویزا. دو سه روز بعدشم تو همون پرواز دکی و مریم بلیط خریدم.

بعدنا یادمه به دکی گفتم امام حسین یقه مو گرفته!
.
امسال هم بنا نیست برم. ینی تا همین الان.
ولی حالا کی میدونه چی میشه.


کارمون نرسید به نمایشگاه.
امروز افتتاحیه ست.
نشستم قلم میزنم و گهگاه بینش استوری های پیج گالری رو میبینم.
هوم.
هی میخوام برم تو فاز وجدان درد، بعد میگم لابد خیره.
یعنی یه تایم طولانی هر روز خودمو این وسط کارگاه به فلک میبستم که چرا دستت درد گرفت که کار بخوابه که تموم نشه تا نمایشگاه که گند زدی به کار گروهی.
ولی بعد یادم اومد که قبلش دعا کرده بودم که اگه خیره برسه. لابد نبوده دیگه. چرا دارم دبه میکنم!
هدیه شاکی نیست. یا اگه هست به روی خودش نمیاره. استاد هم اعتراضی نداره. خودم ول کن نیستم.
روز افتتاحیه شلوغه و اگه برم باید با کلی آدم سلام و احوالپرسی کنم و خب برا من آدم بدور خیلی سخته. هدیه هم اصلا به رو خودش نیاورد که بریم.
گذاشتم فردا پس فردا برم که سر صبر آثار رو ببینم. خصوصا که استاد جان هم یه کار گذاشته.
.
هفته پیش رفتم پیش به دکتر ارتوپد متخصص دست. عکس گرفتم و دید و گفت مشکل جدی ای نداری. پماد و مچ بند و ورزش و مسکن داد.
به دکتر گفتم نیومدم که بگی دیگه کار نکن. اومدم بگی چی کار کنم که به شرط حیات، سی چهل سال دیگه م بتونم کار کنم. وقتی داشتم این حرفو میزدم پر از بغض بودم. الانم که دارم مینویسم اشکم دراومده. دکتر گفت نگران نباش باباجان. کارتو ادامه بده. هنر خوبه. ادامه بده.

 


- اجازه هست من شب تو اتاقت بخوابم؟!
انگشت اشاره شو بهم نشون داد و عین مامانا خیلی جدی گفت: بله! به شرط اینکه شیطنت نکنی و مسواکتم بزنی!. باشه؟!. قول میدی؟!.

قول دادم.

تا صبح لرزیدم و خودمو عین سوسیس تو اون پتوی سفری پیچیدم. ولی خیلی بدخواب شدم.
و این در حالی بود که جوجه بدون حتی ملحفه خوابیده بود.

دم دمای صبح تازه بیهوش شده بودم که بیدار شد و صدام زد.
یکی دوبار سعی کرد بیدارم کنه. ولی جوابشو ندادم.
عصبانی شد و یه مشت حواله کرد و با یه : اه! خب بیدار نشو تنبل! رفت تو آشپزخونه.
ولی بعد چند دقیقه برگشت. با پیشنهاد اغوا کننده: عمه! اگه پاشی صبونه ی خوشمزه بهت میدیما. مامانم داره پنکیک درست میکنه ها.

فقط یه هوووم گفتم.

عصبانی شد و بالشو از زیر سرم کشید.
بعد نشست روم.
بعد پتو رو از روم کشید.
بعد اسباب بازیاشو آورد که بازی کنیم.
و من همچنان در حال مقاومت!

چند ثانیه ای به طرز خطرناکی سکوت شد.

بعد با صدای پر از خنده گفت: اگه پا نشی روت آب میریزما.

با خودم فکر کردم باز لابد مثه دیشب که داشت رو قالی تو استخر شنا میکرد تو توهماتشه.
که دیدم دستم خیس شد. 
بعد پام.
و تا چشامو باز کردم، بقیه لیوان آبو پاشید تو صورتم و از خنده ریسه رفت!


کیسه وسایلشو برداشت و انداخت رو شونه ش و راه افتاد.

اما بعد از چند قدم وایساد و انگار بخواد یه موضوع مهمی رو بهم بگه، آهسته و شمرده گفت:

عمه! یه آدمایی هستن که آشغالا رو جمع میکنن و میریزن تو کیسه ی بزرگ، بعد اینجوری -دوباره کیسه رو انداخت رو دوشش- با خودشون میبرن.

و بعد راه افتاد و رفت.

 

عین یه پیرمرد دانا که بخواد بهت یه دریافت مهمی رو از زندگی بگه!


لپ تاپ رو میز ناهار خوری بود. سی دی شو داد دستم که پلی کنم و ازم خواست یه بالش بذارم رو صندلی که راحت تر بتونه کارتون شرک رو برای بار هزارم ببینه.
این باعث شد ارتفاع کفی صندلی زیاد شه و بالا رفتن و نشستن رو صندلی براش سخت بشه و هی سر بخوره بیفته زمین.
بهش گفتم: عمه میخوای بغلت کنم بذارمت رو صندلی؟
در کمال حیرت، در جوابم گفت: عمه اجازه بده! من دارم "تلاش"مو میکنم!
دلم ضعف رفت براش. خودمو کنترل کردم و گفتم باشه عمه. ادامه بده.
و بعد از چند بار افتادن بالاخره با لپ های گل انداخته و نفس بریده بریده نشست رو صندلی و پیروزمندانه از گوشه ی چشم نگام کرد.
بغلش کردم.
خودشو کشید کنار و با اخم گفت: به دوستامون دست نمیزنیم! دونت دو دت!
.
شرکو دوست داره و براش نماد قدرته!
(روم به دیوار که براش الگو سازی مناسب نکردیم.)
و از طرفی نماد کثیفی و بهداشت نداشتن.
چند روز پیشا یه دراژه با طعم قهوه خورد. خیلی بدش اومد. یهو گفت: اه! دهنم مزه ی شرک میده!


- عمه دهنتو باز کن دندوناتو ببینم. واااای عمه!. دندونات هیولا دارهههه! چلاااا؟؟؟!
- چون اشتباه کردم قند خوردم.
- کوچولو بودی؟!
- اوهوم.
- عمه!. ببین. دیگه وقتی کوچولو بودی قند نخور. غذا بخور. باشه؟!
.
یعنی من هلاک این ذهن سیالشم که توش من یه روزی در آینده ممکنه کوچولو باشم.
.
امروز برام خاطره تعریف کرد از وقتی خودشو باباش کوچولو بودن.
در واقع خاطره ی منو به زبون خودش بهم قالب کرد. با اضافه کردن یه سری حواشی. و جایگزین کردن خودش با من. برا همین تو خاطره ش باباش از خودش کوچیکتر بود.
.
نمیرم براش؟!


- عمه لطفا قندونو بده من خودم انتخاب کنم!
- عزیزم! قنده دیگه! چیو انتخاب کنی؟!
- نه عمه! خودم میخوام انتخاب کنم.

قندونو بهش تعارف کردم.

یه کم قندها رو زیر و رو کرد و گفت: پس قند خودم کو؟ پیداش نمیکنم!

من با چشمای گرد نگاش میکردم!

بعد از چند لحظه یهو با خوشحالی گفت: آخ جون! پیداش کردم!

و دستشو مشت کرد و از تو قندون در آورد.

خواستم بگم این چند تاست! نه یکی!. که گفت: عمه همین پنج تا برای چاییم کافیه! ممنونم!


از دیشب هی نوشتم و هی پاک کردم.

جراتشو نداشتم که نوشته م جایی ثبت شه.

که: اگه صبح طلوع کرد و بازم از تو خبری نبود چی؟!.

اون وقت من چی کار کنم.

 

اما حالا میتونم بنویسم.

حالا که بالاخره گوشیت زنگ خورد.

حالا که صداتو شنیدم.

 

این یک روز، از سخت ترین روزهای زندگیم بود.

اونهایی که سالها از عزیزشون بی خبر بودن. اونا. اونا چی کشیدن؟!.

 

خدا رو شکر که هستی.


بهش گفتم که دیروز یاد تولد سی سالگیش افتادم.
.
پنج سال پیش. تو کارگاه. با بچه ها جمع شدیم و غافلگیرش کردیم. یادمه براش رنگ و قلمو و بوم و پالت گرفته بودم. که بتونه نقش بزنه حرفهایی رو که به کلام نمیان.
.
چند روز پیش، و در آستانه ی سی و پنج سالگیش، برای خداحافظی جمع شدیم تو کارگاه.
.
بهش گفتم، یادته پارسال، روز تولدت نشسته بودیم رو یکی نیمکت های وسط بلوار کشاورز و با هم حرف میزدیم؟!. که تو روز اول کار کردنت بود در شغل جدید. اون روزی که من اصلا یادم نیومد روز تولدته. اون روز. اون روز هیچ وقت فکرشم نمیکردم که امسال بخوای بری و این همه تجربیات عجیب در انتظارت باشه اون سر دنیا.
.
الان که دارم اینا رو مینویسم تو راه فرودگاست. دکی هم عصری بهم گفت خیلی دلش میخواد بریم بدرقه ش. ولی جور نشد.
.


ری!
اعتراف میکنم که گاهی سرک میکشم تو وبلاگت. گرچه که گفته بودم نمیام. ولی گاهی دلم برات تنگ میشد و میومدم که لابلای کلماتت کمی آروم بشم.
نمیدونم اینجا رو میخونی یا نه، ولی اگه اینا رو خوندی، که اون وقت یه جورایی بی حساب میشیم، میخوام بدونی که اون روز که فنجونتو خوندم و بعدش تو ماشین خبر پذیرش گرفتنتو گفتی، دلم هری ریخت. ولی همش دعا کردم برات که اگه برات خیره، کارت جور شه. 
این دو سه روز، هر بار یادت افتادم بغض کردم. و برام سخت بود بیام و دقیقه نود ببینمت. از صبح هی مینداختمش عقب. تا آخرین لحظات داشتم زمان میخریدم انگار.
دم غروب، موقع خداحافظی، اگه چند ثانیه بیشتر میموندم، اشکم سرازیر میشد. با خودم عهد کرده بودم که گریه نکنم. چون میدونم که اینجوری اذیت میشدی.
بعد نیم ساعتی تو خیابون راه رفتم تا سنگینی رو قلبم کمی سبک شه. برات دعا کردم و از خدا خواستم مراقبت باشه.  آیت الکرسی خوندم. اینو از خودت یاد گرفتم که هر وقت قلبم سنگین بود و نفسم در نمیومد آیت الکرسی بخونم.

ری! این روزها یاد سفرهامون کردم. یاد حرف زدنامون. قهوه خوردنا. ایمیل بازیا. مسج ها.
یاد موزیک هایی که هر وقت بودی، بود.
یاد خندیدنا و سکوت کردنا و اشک ریختن هامون.

یاد کتابهایی که بهم هدیه دادی.

میدونی. تو از اون آدمایی هستی که هرجا میری با خودت رنگ و صدا و عطر و شور و معنا میبری.
از اون آدمایی که کنارشون زندگی رنگی تر میشه. احساسات عمیق تر میشه.
یادته یه بار بهت گفتم تو انگار سچوریشنت بالاست؟!. مثه یه غذای پر از مزه ای! پر از رب و پیازداغ و ادویه!. اضافه میکنم که تو هر جا میری هم همین تاثیرو رو فضا و آدمها میذاری.

ری، میدونم که دلتنگت میشم. زیاد. اصلا از همون دم غروب امروز دلم تنگه.
ولی خوشحالم.
مطمئنم که تجربیات هیجان انگیزی در انتظارته.
که لامصب انگار زندگی از دریچه ی چشم تو همه چیزش رنگی تر و عمیق تره.
حتم دارم که از همه ی چیزهایی که پیش روته، آدمها، فضاها، کتاب ها، کلی معنای جدید برای زندگی کشف میکنی.

برام با ارزشه لحظاتی که باهات داشتم.
و همیشه به وجودت افتخار کردم.
دعا میکنم هرجا هستی، حال دلت خوب باشه.

بامداد ببست و هفتم شهریور نود و هشت.


از عصری که اومد تا شب آسفالتمون کرد.

ساعت دوازده شب، لباساشو که پوشید بره، اومد پیشم و لپشو آورد جلو و گفت: عمه دیگه میخوام برم خونه مون. بوسم کن.
بوسش کردم.
اون یکی لپشو آورد جلو و گفت: این ورم بوس کن.
بوسش کردم.
دستشو گذاشت رو پیشونیش و گفت: اینجا!
بوسش کردم.
اشاره کرد به زیر گلوش و گفت: اینجا!
بوسش کردم.
بعد با یه قیافه ی مظلوم، مثه اون دختر کوچیکه تو کارتون دسپیکبل می، گفت: عمه. میشه بازم بیام خونه تون؟!.
من که با اون چهار تا بوس کل بلاهایی که سرم آورده بودو فراموش کرده بودم گفتم: عمه! من عاشقتم! بله که میتونی! بازم بیا حتما! من تو رو خیلی دوست دارم. (بک گراند تصویر خونه ی پشت و رو)
با خوشحالی گفت: مرسی عمه!. پس بازم میام. خداحافظ. به مامانی و بابایی سلام برسون!.

بعد رو کرد به مامان و کل مراسم خداحافظی رو با مامان هم اجرا کرد و سرآخر ازش خواست که حتما به عمه و بابایی سلام برسونه.

رفت سمت کفشاش که یهو یادش اومد بابا رو نبوسیده. بابا دو ساعتی بود که رفته بود بخوابه. بهش توضیح دادیم. ولی پاشو کرده بود تو کفش که بابایی رو بوس نکردم و دوید سمت اتاق و چند دقیقه بعد دست بابا رو گرفت و اومد بیرون.

کفشاشو پوشید و گفت: عمه؟! نرم؟!
و من باید نقشم رو درست بازی میکردم در هر حال!
گفتم: وای عمه! میشه نری؟!
مامانش تو قاب در بهش تذکر داد که فردا باید بره مهد.
رو کرد به من و گفت: ببخشید عمه! ولی من باید برم!
و دست ت داد و رفت از خونه بیرون.
ولی قبل از اینکه درو بهم بزنه، برگشت و رو به بابا گفت: بابایی! به عمه و مامانی سلام برسون! خداحافظ! من فردا دوباره میام!


استاد طراحی دیروز سر کلاس به نقل از استادش میگفت آدمی که پنج روز کار میکنه و دو روز تفریح از آدمی که هر هفت روزه هفته رو کار میکنه موفق تر میشه.
داشت میگفت تفریح و توجه به خود و اینا خیلی تو خلاقیت آدم و روحیه و ایناش تاثیر داره.

امروز از صبح شاید نیم ساعت هم کار نکردم. مخم هنگه. کلافه م. نشستم هی چایی خوردم. خالی. با شکلات. با قند. با ویفر. با ساقه طلایی. بعد دیگه دیدم دارم میترکم. و دستمم به کار نمیره.
تصمیم گرفتم به خودم توجه کنم و پاشم برم سینما.
سینما تیکت رو یه چند بار بالا پایین کردم و برنامه نزدیک ترین سینماها رو چک کردم و آخر سر برا سه ربع بعدش رد خون سینما فلسطین رو مناسب دیدم. کلا هم دو تا صندلیش فروخته شده بود. و اگه همون موقع بلیطو میخریدم و پا میشدم، میرسیدم.
بعد یهو احساس کردم وای چقدر به خودم اهمیت دادم الان. چقدر برای تفریح کردنم وقت گذاشتم و فکر کردم. دیگه بسه برا امروز. خوشحال شدم. پر انرژی ام الان!.
اون وقت پاشدم چایی صدم رو ریختم و کله مو کردم تو یخچالو یه گاز گنده به اون شکلات تخته ای نازنین زدم و چایی رم روش سر کشیدم و اومد نشستم پای کار.

اوهوم.
خسته ی ابدی.


شله زرد نذری خاله رو که برا دکی آورده بودم و نیومد بگیره، ریختم تو یه کاسه استیل و گذاشتم رو بخاری برقی که یه کم گرم شه.
یه سوسک، عین عین سوسک بزرگا، به اندازه دومیل، نشسته رو سینی م.
یک دقیقه یه بار میپره و با سر میخوره به صفحه ی جلوی چراغ مطالعه م و یه تقی صدا میده و پرت میشه رو سینی. دوباره از اول.
الان یک ساعته.

چند روز بود فکر میکردم لامپ چراغم داره میسوزه. یا دیمرش. یا سه راهیش. یا شاید صدا شارژر موبایلمه. یا میزم داره میشکنه یا. اوهوم. به بچه های خورزو هم فک کردم که نکنه دارن بازی میکنن.
ولی امروز یهو دیدمش!. سوسکه رو. 

دارم سایه میزنم و کله م چسبیده به کار.
البته که اشتباست چون گردنم داغون میشه.
ولی به گردنم و کتفم الان فک نمیکنم. به این فک میکنم که اگه یه ریزه زاویه پرشش سوسکه این ور اون ور شه، ممکنه بره تو دماغم!
.
امشب میخواستم برم پیش موفرفری.
ولی، میل به تنهاییم بر تصمیمم غلبه کرد.
احتمالا تا پاسی از شب قلم میزنم و بعد میرم خونه.
.
یه فکرای بدی هم تو دلم میگه به مامان اینا بگو میری پیش موفرفری، ولی نرو و بمون کارگاه.
آخه چه کاریه؟
فقط برم بخوابم و صب دوباره این همه راهو برگردم؟!
تازه اینجا بخاری دارم و تو خونه شوفاژها رو هنوز روشن نکردن و باید بلرزم.

ینی میخوام بگم تو سی و شش سالگی دارم فک میکنم چطوری خونواده مو بپیچونم و بمونم سرکار.


دارم فکر میکنم شاید بهتر باشه به اینجا نگم کارگاه. بگم ادامه ی خونه. خونه ی اکستند شده!
بقیه ی خونه مون در فاصله ی یک ساعتی.
آها. نه. شعبه دوم خونه.
اینجوری یه کم وجدان دردم کمتر بشه شاید.
الان داره میشه دو ساعت که رسیده م و هنوز هیچ کس صدای تق تق، یا به قول استاد کوچیک، نوای دل انگیز چکش رو نشنیده.
از مترو که دراومدم همه جا خیس بود. تا برسم یه بار سکندری خوردم و یه بارم پخش شدم کف زمین.
آب بارون از بالا کم بود، همه ی آب کف پیاده رو هم جذب مانتوم شد.
این سیستم زندگی بک پک طوری من امروز به دادم رسید. وقتی که تونستم همه ی لباسهای خیسمو عوض کنم. یعنی من همیشه یه دست لباس اضافی تو کوله م دارم. چون یا قراره برم شب پیش کسی بمونم و یا ممکنه لازم بشه یهویی برم شب پیش کسی بمونم. یکی که حالش خوش نیست یا پرستارش رفته مرخصی یا کار براش پیش اومده و کمک میخواد.
به دوستم گفتم باور کن ما آدمهای بی برنامه ی، چون که فردا شود فکر فردا کن ه، چک لیست ندار ه، با تقویم بیگانه هم برای این دنیا لازمیم.
برا وقتایی که شما مرتب-منظم-برنامه ریز-تایم لاین دارها، که عمری پتک تو سر ما بودین، اتفاق غیر منتظره ای براتون میفته و سر و تهتون به هم گره میخوره. اون موقع ست که ماها به دادتون میرسیم.
ما ها میتونیم با یه مسج:" بریم یه وری؟!" ده دقیقه بعد شال و کلاه کرده آماده باشیم. ولی شماها باید برنامه تونو چک کنید که ببینید کی خالیه!

دفاع نکنید. میدونم.
شماها هم لازمید. برای سر موقع انجام شدن کارها. برای زندگی آروم داشتن. برای بحران و استرس و کمبود وقت نداشتن. اصلا اگه نبودین آشوب میشد.
فقط،
ماها رو درک کنید. اذیت نکنید. ماها هم مفیدیم. فقط گاهی در زمان و مکان درستش نیستیم.


با لحن عصبانی گفتم: عمه این نشد زندگیا. ساعت زندگیت کلا بهم ریخته ست.

لباسای بیرونش تنش بود و وایساده دم در داشت از دست مامانش غذا میخورد و با چشای گرد نگام میکرد.

ادامه دادم: وقتی ما داریم شام میخوریم، تو داری بازی میکنی، حالا که ما میخوایم بخوابیم، تازه میگی گشنمه و بهم غذا بدین!. باباتم که تو ماشین جلو در منتظره. الانه که سرایدار در حیاطو ببنده و  اصلا نتونید برید خونتون!

لقمه شو قورت داد و با جدیت گفت: خب اون موقع دلم نخواست! الان "میلم کشید"!

انگار یکی خوابونده باشه تو گوشم! درجا خفه شدم.  اصلا برا یکی دو ثانیه از بقیه هم صدایی در نیومد و همه داشتن به زور خنده شونو حبس میکردن!

که جوجه پشت چشم نازک کرد و همون جور که داشت با کلی ادا روشو از من برمیگردوند گفت: بیشوووور.


نردبونی که از همساده گرفتم برا کندن و پایین آوردن پرده ها، پنج تا پله داشت.
از این نردبون هشتی های قدیمی که دو ورش با یه تیکه زنجیر به هم وصله.
از صبح مشغول تمیز کردن شیشه و زوار پنجره و شستن و وصل کردن پرده و جابجا کردن مبل ها و آرایش نظامی برا زمستون بودیم.

جوجه وقت دندون پزشکی داشت و تو اون بارون -به قول خودش- وشککناک، یک ساعت تو راه بودن تا برسن مطب و دو ساعت تو اتاق انتظار و وقتی نوبتش شده بود اونقدر جیغ زده بود و گریه کرده بود که از اتاق معاینه برده بودنش بیرون. و بعد از نیم ساعت مذاکره، فقط به شرطی راضی شده بود دهنشو باز کنه که شب بیان خونه ی ما.
ساعت نه شب، بعد از یک ساعت و نیم ترافیک رسیدن خونه مون و جوجه سلام نکرده رفت سراغ گوشی بابا و شروع کرد به بازی.
ولی بابا باید میرفت خونه ی مامان بزرگ و وقتی جوجه فهمید باید گوشی رو پس بده، دهنشو عین کروکودیل باز کرد و یه ربعی جیغ زد و گریه کرد.

بابا با دل خون رفت. و منم که از صبح مشغول رفت و روب بودم افتادم رو تختم و مادر جوجه هم که با اون جریانات دندونپزشکی و ضمنا تشخیص دکتر بر خراب بودن دوتا دندون، کارد میزدی خونش در نمیومد، در سکوت نشسته بود یه گوشه و فقط مونده بود طفلی مامان که باید یه جوری جوجه رو سرگرم میکرد.

تو اتاقم بودم که صدای جابجا شدن نردبونه رو شنیدم. اومدم بیرون و دیدم مامان نردبونو گذاشته وسط اتاق و جوجه هم داره ازش بالا پایین میره و خوشحاله و کل غصه های چند دقیقه قبلشو فراموش کرده.
منم درگیر ماجرا شدم و برا اینکه هیجان بازی بالاتر بره نردبونو گذاشتم جلو مبل تا جوجه بتونه از روش بپره پایین.
اولین بار دو تا پله رفت بالا و بعد برگشت رو به مبل و یهو احساس ناامنی کرد. رو به من و مامان گفت دستامو بگیرین که نیفتم. و ازم خواست تا سه بشمرم و بعد پرید رو مبل و ذوق کرد.
بعد با عجله پاشد تا بازی رو ادامه بده.
دفعه دوم تا پله سوم رفت و از اونجا پرید و حسابی هیجان زده شد.
بعد انگار هیجانه زیادش بود و برا اینکه زمان بخره و کمی خودشو آروم کنه گفت که "اجازه بدین" من نربونو "چک" کنم.  و دور نردبون چرخید و محکم بودم زنجیر هاشو "بررسی" کرد.
کم کم مامان جوجه هم دوربین به دست به جمع ما اضافه شد. 
دو سه بار دیگه م بازی از همون نقطه ادامه پیدا کرد، که مامان بهش گفت: حالا یه پله برو بالاتر!.
 یهو جوجه در کمال ناباوری، با اون لپ های برافروخته خیلی سریع در جواب گفت:" نه مامانی! میترس. نه!. من اونقدر شجاع(!) نیستم!". و بعد بدون مکث دوباره از همون پله سوم خودشو پرت کرد پایین.

من؟!. از شدت خنده نشستم کف زمین!. هم بامزه گفته بود و هم هوشمندانه.

البته، عبارت نصفه ی "میترسم" رو اونقدر سریع گفته بود و عوض کرده بود که من بعدا تو ویدئوچک فهمیدم و حیرون حاضر جوابیش شدم.

از دیشب تا حالا تو فکرشم. 
اینکه چه راحت و بدون ترس از قضاوت شدن اعتراف کرد. و اینکه چه راحت پذیرفته بود توانایی های خودشو.

ناگفته نماند که نردبون بازی ما تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد و جوجه نه تنها جسارت رفتن رو پله چهارم، که پنجم رو هم پیدا کرد!


ازم خواست فشار خونشو اندازه بگیرم.
پد رو بستم دور بازوش و گوشی رو گذاشتم زیرش و چند بار لاستیکشو تو دستم چلوندم و چشم دوختم به عقربه ها و آگاه از اینکه ممکنه حرفام رو نتیجه تاثیر بذاره گفتم: من نوه تم. زشته اینو بهت بگم! ولی مجبورم میکنین.

یه نگاه سریع بهش کردم که ببینم حواسش هست؟!. چشماش هوشیار شد و زل زد بهم.

ازش پرسیدم که: دوست داشتی جای فلانی باشی؟!
- فلانی ای که تازه چهلم پسرش بود-
یا مثه دخترخاله که رفت سر خاک بچه ش؟!
یا مثل خاله که رفت سر رفت سر خاک نوه و دخترش؟!
نمیتونست جوابمو بده. یا منتظر یه روزنه بود که از اونجا حمله کنه!
ادامه دادم: ناشکری نکن مامان بزرگ! بد و بیراه نگو. ناله نفرین نکن!
منفجر شد که: من کی نفرین کردم؟ من کیو نفرین کردم؟ من مگه چی گفتم؟! چی میگی تو؟!
گفتم: خودتون خوب میدونید منظورم چیه!.
هی میری و میای و میگی چرا هیشکی بهم سر نمیزنه! بعد تا که یکی زنگ میزنه بیاد دیدنت، داد و هوار میکنی که نمیخوام ریختتونو ببینم.
گفت: دختره ی بیخود هفت ماهه رفته خارج واسه خودش به گلگشت اون وقت یه زنگ نمیزنه حال منو بپرسه. بعد الان دختر و شوهرش واسه چی میخوان بیان اینجا؟!
به دفاع از عمه گفتم: شما از کجا میدونی تو زندگیش چه خبره و اصلا برا چی رفته؟!.
به جا اینکه خوشحال بشی که دارن نوه و دامادت میان دیدنت بد و بیراه میگی؟!. به خدا داری ناشکری میکنی. نذار خدا به دلت داغ بذاره. فشارتم چهارده رو نه ه.
زیر لبی اعتراف کرد: خب خوبه که. چیزیم نیست.
.
زنگ زدم به مامان گفتم اگه فک میکنی شام درست کنی، بدی به بابا بیاره اینجا و از مهمونای مامان بزرگ پذیرایی کنه، تنش این خونه آروم میشه، بدون که همچین خبری نیست و منتظر سونامی بعدش باش.
مامان هم گفت که میدونم و برام مهم نیست. نمیخوام بابات جلو دامادشون شرمنده شه.
.
دارم تو دو تا دنیای موازی زندگی میکنم.

خونه ی مامان بزرگ و همه ی حواشیش.
و دنیای خونه ی خودمون.
که البته یه وقتا عین دو تا رنگ آبرنگ میدون تو هم.


دم در تو ماشین منتظرم بودن.
خواستم سوار شم که دیدم جوجه داره با ایما اشاره  یه چیزی میگه. در عقبو باز کردم و گفتم: جونم عمه؟!. گفت: عمه بشین پیش من!
مادرش از پشت فرمون گفت: برات جا باز کرده و همه وسایلو جمع کرده یه گوشه. بشین عقب. راحت باش.
.
نزدیک شیرینی فروشی گفت: عمه منم میام باهات. میخوام با هم کیک "انتخاب" کنیم.
شلوغ بود و چند تا مغازه جلوتر وایسادیم که یهو جوجه با ذوق جیغ کشید: ام سگای نگهباااااان!
با عجله از رو صندلیش پرید پایین و هی گفت: دیدم! دیدم!
رفتیم تو پیاده رو و جوجه با سرعت دوید سمت مغازه لوازم تولد فروشی و از رو استندش شمع یه سگ کارتونی رو برداشت و اسمشم بهم گفت. حساب کردم و در حالی که جوجه داشت بلند بلند و با ریتم میخوند: ااام ه سگای نگهبان! اااام ه سگای نگهبان!. رفتیم سمت شیرینی فروشی.
.
چشمم دنبال یه کیک گرد با یه تزیین گل گلی بود که دیدم گوشه مانتومو میکشه: عمه! عمه! کیک کارتون ماشیناااااا!. - و اسم ماشینه رو هم بهم گفت. -
گفتم: قشنگه عمه! آره!. گفت: پس میخری؟!. 
کیک فوندانت بود و قیمتش خیلی گرون تر.
- به نظرم این یکی کیک گرده مناسب تره.
- نه عمه! من "فکر میکنم" همین ماشینه "مناسب" باشه. "هوم؟! موافقی؟!"
- نه عزیزم. این کیک خامه ایه خوشمزه تره!
- عمه! به "نظر" من، الان این کیک ماشینه رو بگیریم، اگه خوردیم و خوشمزه نبود، اون وقت میایم اون یکی رو میگیریم! باشه؟!.


رسما داشت باهام بحث میکرد!
تیر آخرو رها کردم: ببین عمه، اون کیک ماشینه پسرونه ست. مامانی دختره. باید براش کیک دخترونه بگیریم!. مثلا اینو ببین، گل داره با پروانه های طلایی؟!. ببین چقدر قشنگه؟!
اخماشو کرد تو هم و با عصبانیت گفت: نخیرم! امروز تولد منه!!!
دیگه نمیدونستم چی بگم.
به آقاهه گفتم لطفا اون کیک ماشین رو بدین.
جوجه پرید هوا و گفت: آچ خون!
آقاهه یه چشمک به من زد و بعد گفت: آخ آخ! اون مال مشتریه! اونو فروختیم.
جوجه وارفت و با قیافه ای که هر آن ممکن بود بزنه زیر گریه گفت: عمه آقاهه چی میگه؟! ینی چی؟!
- عمه آقا داره باهات شوخی میکنه.
جوجه یهو خودشو جمع و جور کرد و گفت: "آقا خیلی خنده دار بود! مرسی!"
بعد با کیک و جوجه ای که در پوست خودش نمیگنجید سوار ماشین شدیم و من در جواب مامان جوجه که پرسید: کیک چه شکلی گرفتین؟!. گفتم: نمیگیم!. باید تا شب صبر کنی. این یه رازه بین ما دوتا.
و رو به جوجه گفتم: مگه نه؟!. اونم سر ت داد و سعی کرد همراهیم کنه، ولی سر خیابون نرسیده بهم گفت: عمه! تو "سرت تو گوشیت باشه یه دقه!" "حواست نباشه".
و تندی به مامانش گفت: مامان! مامان! کیک کارتون ماشیناست! با ام سگای نگهبان!
بعد نفس راحتی کشید و با خنده نگام کرد!
.
یه ربع بعد، کمی که آروم شد بهم گفت: آخ عمه! باید دو تا کیک میگرفتیم.
پرسیدم: چرا؟.
گفت آخه: تولد مامانی هم هست!.


گفتم میدونی، لحن آروم و متین و چهره ی گشاده نمیتونه رو محتوای کلامت تاثیر بذاره ها.
الان مثه این میمونه که تو خیلی شیک و مجلسی و شینیون کرده و با چند تا عزیزم، جونم این ور و اون ور جمله ت، داری به من فحش خوار مادر میدی، بعد من فقط در جواب فریاد میکشم که خفه شو!.
اون وقت منم که متهم میشم به خشونت.

.

پ.ن

بعضی ادعاهای دوستی جای تامل داره.


پ.ن

خوب شد نت قطعه و به اینستا دسترسی ندارم برا سرگرمی.

چقدر حرف تو دلم بود. حرف نه، غر غر.

 

دیشب، وسط بوی پیاز داغ و رب و مرغی که توش شناور بود، خیلی عاشقانه شب بخیر گفتیم!
وایساده بود تو قاب در آشپزخونه و میگفت من یه نوه دارم یه دنیا!. تو بهترین نوه ای و دختر عزیزمی و خاک تو سر اونایی که لیاقتتو نداشتن و. (یعنی از قوم شوهر فرضی منم پرونده داره)
خلاصه که خیلی هپی و اینا رفت خوابید.
منم تا غذا بپزه و سردش کنم و برم کپه مو بذارم (دقیقا کپه مرگ) ساعت شده بود یک. و از سه و نیم تا وقتی آفتاب بزنه تو خواب و بیداری بودم و جون کندم.
صبح قبل اینکه پاشه صبحانه رو چیدم رو میز و شکر چایی رم ریختم و گردگیری کردم و منتظر نشستم.
بعد دیدم تو آشپزخونه دو تا تیکه بربری از دیشب مونده و یکی رو برداشتم و در آرامش ریز ریز کردم و ریختم تو ایوون. تیکه بعدی رم گذاشتم برا وقتی که صبحونه م تموم میشه و باید یه ربعی بشینم و مامانی رو همراهی کنم.
و اتفاقه دقیقا اونجا افتاد.
که گفت خمیر توی نون رو بریزم برا پرنده ها. نه خود نون رو.
- نونه بیاته.
- مهم نیست.
- نمیخوام نون بیات بخورین. معده تون اذیت بشه.

- نه که هر روز نون تازه میخورم!
- نون تازه رو سریع فریز میکنید و هر موقع بخواین استفاده کنین میذارین توی تستر و این مثه نون تازه ست.
- نه که همیشه نون دارم؟ 
- نه که تا حالا بی نون موندین؟ 
- کی برام میخره؟
- تا حالا نون تو فریزر به ته رسیده؟! همیشه عمو یا بابا میخرن که!
- کو؟! کجان حالا؟!.
و مچ مامانی در این لحظه باز شد.
معنیش این بود که عمو باهاش قهره و بهش سر نزده که دیروز بی غذا مونده بوده. پازل درست شد.
- فک کنین صدقه امروزتونه برا پرنده ها!
- بحث این چیزا نیست. تو خونه هر چیزی حساب داره!
خسته شدم از جر و بحث، تیکه ی باقی مونده ی نون بیات رو دو دستی گذاشتم جلوش و گفتم بفرمایین نون بربری بیات! و پاشدم جارو برقی رو برداشتم و مشغول شدم.
اعتراض کرد که نکن حوصله ندارم. نگاش نکردم.
جارو و تی و شستن سرویس ها که تموم شد، دیدم میگه حالم بده.
یه کم غر زد و بعد گفت براش آب قند درست کنم.
بعد هی گریه کرد و خودشو زد و گیس پریشون کرد و لپاش قرمز شد و من فقط تماشاش کردم. (این سکانس تقریبا هرروز اجرا میشه.)
داد میزد که تنهاست و میگفت شماها مسخره شو درآوردین و منو ببرین بیمارستان و اصلا بذارین بمیرم. بعد هم شاکی از دست بابام که چرا الان سر کاره و شب میاد و گفت که همه تون به همه ی زندگیتون میرسین و تهش پامیشین میاین پیش من که چی!
اومدم جواب بدم که گفت نمیشنوم بلندتر بگو. سمعکشو دادم دستش. عصبانی شد که همه تون منو مسخره میکنید.
سمعکو که گذاشت، نشستم جلو پاش و گفتم: بده که فکر آبروتم و نمیخوام همساده ها از همه جر و بحثامون با خبر بشن و میخوام آروم حرف بزنم؟!
گفتم که این بساطو خودت برای خودت درست کردی! وقتی کسی میخواد بیاد دیدنت شاکی میشی، وقتی کسی نمیاد، دادت میره هوا که تنهام!
گفتم خودت باعث شدی پای همه از این خونه بریده شه.
گفت: همینم مونده بود که از تو حرف بشنوم!. 
و روشو کرد اون ور.
گفتم بار اول که نیست همو میبینیم. بارها این بساطو درست کردین!
بعد اشاره کردم به سقف و گفتم: بداخلاقی میکنی، قهر میکنن، بعد که دلت تنگ میشه، حاضر نیستی کوتاه بیای و زنگ بزنی دلجویی کنی!
.
سر آخر اونقدر گیر داد زنگ بزن بابات بیاد منو ببره بیمارستان که مجبور شدم به یه بهانه ای زنگ بزنم به طبقه بالایی ها و بخوام عموم اینا بیان پیشش.
.
کلا یعنی سر صبحی گند زدیم به همدیگه!.
فقط قبل کفش پوشیدن رفتم بهش گفتم: مامانی! خوش اخلاق باش!
بعد هم ماچش کردم که زد زیر گریه.
و اومدم بیرون.
.
هشت ماهه که زندگی من اینجوریه.
.
با مامان که تو راه تلفنی حرف زدم، آخرش گفت: یعنی خاک بر سر من و تو که همش درگیر این بحثای خاله زنکی ایم!


انگار که دارم تو دو تا دنیای موازی زندگی میکنم.
تو یکیش هوا روشن نشده پا میشم و صبحانه آماده میکنم و خونه رو جارو میکشم و گرد گیری و رفت و روب میکنم و ساعت ده نشده میرم سر کار و تا دیروقت مشغولم.
تو یکی، نصف شب میخوابم و ده و نیم صبح پا میشم و ظهر میرم سر کار و ساعت هفت نشده بساطمو جمع میکنم.
تو یکی تا صبح تو سر خودم و بالشم میزنم.
تو یکی عین خرس قطبی میخوابم.
و البته یه دنیای سومی هم هست.
آخر هفته هایی که گاهی میبینم سی چهل ساعته که با کسی یک کلمه هم حرف نزدم.

اولاش اینقدرا هم اینها جدا از هم نبود.
حالا ولی مدتیه که شبا یا من خونه م یا بابا یعنی یا بابا خونه ی مامانی ه یا من. آخر هفته هم که میشه، والدینم هیچ کدوم نیستن و من خونه تنهام. بابا خونه ی مامانی و مامان خونه ی عمه ش.

راستش من جونم درمیومد وقتی قرار بود کار خونه انجام بدم. (البته اون مدتی که کارخونه میرفتم راحت بودما)
جارو برقی زدن مثل کوه کندن بود و سرامیک تی کشیدن دیگه تیشه ای بود که بر فرق سرم فرود میومد. و صبح زود پاشدن، شکنجه بود.
حرفها و سوال های تکراری مامانی، مثل این بود که دارن مخمو سنباده میکشن.

الان که دارم اینا رو مینویسم، مامانی خوابه و من منتظرم مرغ و بادمجونی که برای ناهار فرداش گذاشتم بپزه که سردش کنم و بذارم یخچال. (خب من هنوز خیلی غذا پختن بلد نیستم. این ته هنرمه)
و تموم یک ساعت نیمی که کنارش نشسته بودم و داشت حرف میزد، حداکثر پونزده بیست تا جمله بود که تو یه لوپ تکرار میشد.
الان به شرطی رفته بخوابه که صبح بعد نماز ببرمش پایین، تو اتاق اون سر باغچه، که تلوزیونشو خاموش کنیم و تختشو مرتب کنیم.
و من هر چی که بهش میگم ما تو یه آپارتمان زندگی میکنیم و پایین انباریه، و اصلا باغچه نداریم، گوشش بدهکار نیست.

سر شب که رسیدم، فهمیدم سبزی پلوی دو روز پیشش رو آب بسته و کرده آش، بعد هم با ماست خورده. به قول مامانم، اینطور بیصاحاب و بیکس.*
امید دارم چایی نبات و مربای گل سرخی که بهش دادم، اثر کنه و از سردیش بکاهه و تا صبح مخش ریست بشه.
.
من اصلا فکر نمیکردم این آپشن ها رو هم تو وجودم داشته باشم.


*:
نه که کاملا هم بیصاحابا. یعنی درسته که همساده بالایی، یعنی عمو کوچیکه، امروز بهش سر نزده و براش غذایی آماده نکرده، ولی از اون طرف، مامانی هم غذای دستپخت مادر منو که دیشب بابا براش آورده دست نزده و هنوز بسته بندی شده تو یخچاله.
اوهوم. من لجه. یعنی حاضره ضعف کنه و بیحال بشه و دست به غذاش نزنه.
یعنی اینطور مادرشوهریه.
یعنی میخوام بگم من مدتیه که اینطور درگیر این ماجراهای خاله زنکی ام.


باباش با ن ها و ملحفه یه خونه طوری درست کرده بود و خودش نشسته بود تو خونه هه و جوجه مثلا در میزد و دونه دونه جونوراشو میفرستاد تو خونه.
داداشم یواشکی فیلم گرفته بود.

با صدای بم ، به قول خودش وشککناک، گفت:
منم منم! الفنتههه! درو باز کنید!
داداشم پرده رو زد کنار که: بفرمایید آقای الفنت!. 
و دوباره پرده رو کشید.

 

- سلام سلام! منم منم جیرااااف!
- بفرمایید آقای جیرف!

 

- باز کنین!. منم منم! پنترررر!
- بفرما پنتر!

 

صداشو بلند تر کرد:
- منممم! لااااایننننن!
- اوه! بفرمایین آقای لاین!

 

- تق تق! منم منم! اسپنت!
- اسپنت؟!!. اسپنت دیگه کیه؟!
با یه لحن طفلکی، سرشو انداخت پایین و یواش گفت: اسب دیگه!.
داداشم گفت: هورس منظورته؟!
- آره آره! هورس!.
و اسبشو فرستاد تو خونه.

 

بعد پرده رو زد کنار و خودش اومد سمت دوربین و گفت: من اومدددم!
- شما کی هستین؟!
- من آقای علی ام!


حسابی همو زدن.
سر یه جرثقیل.
یکی بدنه شو گرفته بود و یکی اهرم (؟)شو.
بعد جرثقیل از وسط نصف شد و باعث شد دوتایی با گریه بیفتن به جون هم.
دخالت کردم و شروع کردم به حرف زدن و تعمیر کردن اسباب بازی و.
البته چند بار دیگه هم سر یه فیل، سر یه فولکس زرد و یه چکش پلاستیکی همو زده بودن.
بچه ی فامیل داد میزد. بدجوری.
و جوجه در مقابل صدای اون سریع قالب تهی میکرد. و خب این اصلا برام قابل تحمل نبود!
ایده ی من برای تعمیر جرثقیل منجر شد به اینکه یک ساعت بعدش به آتش نشان بازی و آمبولانس بازی و تعمیرگاهی و خلاصه هر جور تعمیرات از جاندار و بیجان بگذره.
آخراش دیگه خودشون یهو مصدوم میشدن و یکی دیگه میرفت مثلا پاشو پانسمان میکرد.
خانوم فامیل بهم گفت: ببین! دکتر بازیو خودت استارتشو زدیااا! سر شوخی رو تو باز کردی.
از خودم دفاع کردم که من فقط بحثم تعمیرات و مکانیکی و اینا بود.
چند دقیقه بعد جوجه که دیگه از این بازی خسته شده بود، رفت نشست رو تخت و یه فرمون اسباب بازی دستش گرفت و گفت من رانندگی میکنم. و صدای ماشین در آورد.
بچه ی فامیل هم که یه خرس عروسکی دستش بود، نشست کنارش و گفت: تو بابا باش. من مامانم. بچه هم تو شکم مامانه. 
و خرسه رو گذاشت زیر بلوزش.
.
از اتاق بچه ی فامیل رفتم بیرون و رو به مادر پدرا گفتم: ببخشید، بازی بچه هاتون دیگه تو رده سنی من نیست. من از ادامه ی نقشم به عنوان تسهیلگر استعفا میدم!.

 


کلافه بود. رفت نشست رو مبل. با اخم و دست به سینه.
خواستم سر به سرش بذارم. رفتم جلو و صداش کردم،
یه یهو با یه فریاد پرید سمتم و منم یه جیغ کشیدم و پا گذاشتم به فرار.
دوید دنبالم.
هی میگفتم: خدایااااا آقا شیره دنبالم کردهههه. نجاتم بدیییین. خدایا.
جوجه هم با خنده و ذوق دنبالم میکرد.
بعد از دو سه دفعه دور خونه رو گشتن، دیگه کهولت سن بهم اجازه ی ادامه بازی رو نداد و خودمو پرت کردم رو مبل و جوجه هم منو گرفت!
خیلی از بازیه خوشش اومد بود.
ولی دوست داشت ادامه بده.
بهم گفت: عمه عمه! پاشو. پاشو! تو بدو. من تو رو "نگیرم".
.

 


با لجبازی میخواست همزن برقی رو از دستم بگیره. سعی کردم براش توضیح بدم که سنگینه و خطرناکه و الان اصلا ممکنه آرد و تخم مرغ موقع هم زدن از ظرف بپاشه بیرون و.
ول کن قضیه نبود. کوتاه اومدم.
حتی نذاشت دستم نزدیک دستش باشه که در صورت بروز حادثه ی احتمالی بخوام همزنو بگیرم.
با پررویی کامل نشسته بود رو کابینت و نهایتا یه چند ثانیه ای مایه کیک رو هم زد.
فر از نیم ساعت قبل روشن بود و بدنه ی اجاق گاز کاملا داغ.
از طرفی مادر جوجه هم زده بود به سرش که لازانیا درست کنه و قابلمه ی آب جوش داشت قل قل میکرد و جوجه میخواست به قول خودش ماکارونی های پهن رو موقع پختن ببینه. برا همین بعد از اینکه مایه ی کیک رو ریختم تو قالب، از کابینت سمت من پرید پایین و از کشوهای کابینت کنار گاز رفت بالا.
دیگه اعصابم نمیکشید. دعواش کردم که اینقدر بپر بپر نکن عمه. همه چی الان اینجا داغ و خطرناکه. و در حالی که داشت دست و پا میزد بغلش کردم و گذاشتم رو زمین. اونم در جا منو دور زد و دوباره رفت سمت اجاق که حالا کیکه رو ببینه که چجوری داره میپزه.
مامانش ترسید و سرش داد زد که برو کنار.
جوجه ناراحت شد و بالاخره بعد از نیم ساعت تنش درست کردن تو آشپزخونه، رفت سراغ تلوزیون.
و همینطور که از ما دور میشد عین یه پیرمرد زیر لب با خودش غر میزد که: اه! همه شون عصبانین. اه. همه شون با من مهربون نیستن. منو دعوا میکنن. اصلا باهاتون دوست نیستم.
ما صداشو میشنیدیم و به زور داشتیم خنده مونو کنترل میکردیم. 
با اخم نشست جلو تلوزیون و آخرین عبارتو رو به ما و با صدای بلندتر گفت: بیشور!
رفتم پیشش و گفتم: پسته شور؟!. عمه؟!. مگه من ازت پسته شور خواستم؟!
گفت: عمه من نگفتم پسته شور!
- پس چی گفتی؟!
- گفتم بیشور!
- ینی چی؟!
- وقتی عصبانی ایم میگیم.  یه حرف بده!


- اااا!. عمه!. این خیاره کفتک زده!!!!
چشام گرد شد که این چی گفت الان؟! 
دیدم یه حلقه خیارو که آب لبو صورتیش کرده، از تو سالاد در آورده و داره نگاش میکنه!
منظورش کپک بود!.
.
وسط طراحی پاشدم. حواسش بهم بود. سریع گفت: عمهههه! برگرد! بشین مشقاتو بنویس! "مربی"ت دعوات میکنه هااا. 
گفتم: الان میام عزیزم. ناخنم گوشه کرده باید بگیرم.
از جا پرید: بده من بگیرم. من بلدم عمه!. آروم ناخنتو میگیرم. بده ناخنگیرو به من.
دادم دستش.
تو چشام نگاه کرد و گفت: اگه من برات بگیرم، اصلا "دردم" نمیگیره.
بعد انگار فهمید جمله ش اشتباهه.
دوباره گفت: من یه جوری میگیرم که اصلا "دردم" نمیاد.
نمیتونست جمله رو اصلاح کنه.
گفتم: میدونم عمه! تو مراقبی که من اصلا دردم نگیره. ممنونم.
.
مامانش ازش پرسید: امروز تو مهد خانم دکتر دندونتو معاینه کرد؟!
با ذوق گفت: نه مامان! تا خانوم دکتر خواست دهنمو ببینه، مثه یه پیشی از دستش فرار کردم! نتونست منو بگیره!
.
باهاش ویدئو کال کردم.
گفت: عمه بیا قایم موشک.
گفتم باشه و یه کم زاویه گوشی رو جابجا کردم که جلوی دوربین نباشم.
بعد یه لحظه دوربینو گرفتم سمت خودم و دالی کردم.
جیغ کشید که پیدات کردم و خندید.
بعد گفت: عمه! حالا من قایم میشم.
و لحظه ای بعد من تصویری از لوستر خونه شونو داشتم و صدای تاپ تاپ پاهای جوجه که داشت دور میشد.

 


نصف مقوای لوله ای وسط فویل آلومینیومی که تموم شده رو، کرده بود تو لباسش و باقیش از تو یقه ش زده بود بیرون.
پایین تی شرتش از زیر ژاکت جذبش افتاده بود رو شلوار راحتی گشادش.
و در حالی که گوشاش از کلاه مونده بود بیرون،
با اخم و کلی افکت صوتی و تصویری گفت: من لاکپشت نینجاااام!.

دوتا دستمو گذاشتم رو صورتم و رومو کردم به دیوار که خنده مو نبینه. داشتم کبود میشدم.

داداشم بهش گفت: بابا تو الان بیشتر شبیه یه چوپونی تا یه نینجا.
در جا گفت: من به چوپون نینجااااام!
و لوله رو، یعنی شمشیرو، کشید و چند تا ضربه بهمون زد و رفت خونه شون.


به خودم قول داده بودم که دامنه ی انتخابم فقط دیوان حافظ باشه.
دو هفته ای هم تایم گذاشتم براش.
غزل های مختلفو نشون کردم. خط کشیدم. بیت اصلیشو های لایت کردم.
اصلا رفتم حافظ جیبی و یه هایلایتر گرفتم که تو مسیر رفت و آمدم حافظ بخونم. یه شب با حریر کلی غزل خوندم. از ری خواستم غزل پیشنهاد بده.
ولی.
امروز، در حالی که چهل و هشت ساعت از آخرین مهلتم برای ارائه به استاد گذشته بود، خودم رو در حالی یافتم که دیوان حافظ رو پام بود و دیوان شمس در دستم راستم و غزلیات سعدی در دست چپم.
.
شدم مثه تبلیغ عالیس.
.
عصری یه ترکیب بندی برای یکی از غزل ها زدم. بدی نشد. مال حافظ بود. باید تو دایره جا میدادم که بعد  قلم بزنیم.
الان ولی در ساعت چهار صبح، یکی از ابیات انتخابیم از مولوی به بن بست رسید.
منم کامپیوترو خاموش کردم و اومدم دراز بکشم و سعی کنم بقیه رو ذهنی کار کنم. تا صبح ببینم چی میشه.

 


تمام تنم درد میکنه.
جون ندارم برم سر کار. به زور دوش گرفته م و الان نشستم دارم فک میکنم چی کار کنم.
دیروز باز دعوام شد. با مامانی.
بعد از اینکه خونه شو کامل رفت و روب کردم و خواستم ناهار بپزم. نمیگفت چی میخوره. منم که غذا بلد نیستم. زنگ زدم مامان که بگو چی بپزم و چه جوری. وقتی مامانی فهمید اون ور خط مامانمه، داااد و بیداد کرد.
منم بهش گفتم خجالت بکش. به اون پیرزن هشتاد و هشت ساله. گفتم از روح خواهرت خجالت بکش که با دخترش اینجوری میکنی!!!. داد زدم و گفتم حق نداری پشت مادرم اینجوری حرف بزنی!!!.
یه کم جیغ و داد کرد و خودشو زد و بعد گفت: آخ قلبم!.  و ازم خواست زنعمو رو صدا کنم.
زنعمو هم اومد سر پله و گفت: خودش دیروز به من گفت دیگه پاتو پایین نذار.
علت اون حال مامانی کشف شد. باز با عمو اینا دعواش شده بود.
پیامو که به مامانی رسوندم، عصا بدست و به زور خودشو رسوند دم در آپارتمان و با زنعمو جر و بحث کرد. محتوای کلام غلط کردم همراه با پر رو بازی بود.
بعد من رفتم درو ببندم و افتادم تو تله ی زنعمو و یه ست من باهاش جر و بحث کرد.
بعد که برگشتم تو آشپزخونه با مامانی فقط همو نزدیم.
بعد زنعمو پاشد اومد پایین و هم یه فصل با مامانی دعوا و کرد و هم یه فصل با من. منم اونقدر داد زدم که نفسم داشت بند میومد.
بعد زنعمو رفت و من موندم سر گاز به غذا درست کردن و دیگه با مامانی چشم تو چشم نشدم.
یه ساعت بعد زنعمو، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، یه سطل ماست برا ناهار ما و یه کیسه دارو به دست از بیرون اومد و گفت رفته چند تا داروخانه رو گشته تا داروهای مامانی رو پیدا کرده. خیلی نایس و مهربون. به منم گفت: عموت میگه نرو پیش مادرم، ولی من که از رو نمیرم.
و اینجوری شد قهرمان و آدم خوبه ی ماجرا و رفت تو افق محو شد.
مامانی بعد نماز اومد و با لحن عذر خواهانه ازم پرسید: نمیخوای ناهار بخوری؟!! 
که یعنی ببخشید و لطفا برو غذا رو بکش و بذار رو میز.
ناهارشو دادم و بعد جمع و جور کردن بساط ناهار کلی باز باهاش کل کل کردم سر اینکه بذاره بیام از خونه ش بیرون.
دم در با صدای خیلی آروم بهم گفت: از مامانی به دل نگیریا. 
و زد زیر گریه.
بغلش کردم. بی هیچ حرف.

از اونجا که اومدم بیرون تا همین الان، که داره میشه بیست و چهار ساعت، له ام.


انگار قراره با تموم شدن پاییز، تنهایی های منم تو خونه تموم بشه.
فعلا برنامه اینطوریه که آخر این هفته، مامان پنجشنبه، جمعه شو نره پیش عمه ش. و از هفته ی بعدش، اگه وقت عمل بابا قطعی بشه، دیگه اونم خونه ست.
این نه ماه که گذشت برا من تجریه ی متفاوت و عجیبی بود. دلتنگی برای خانواده م پدرمو درآورد. از سه شنبه صبح که میرفتم سر کار و شبش میرفتم خونه مامانی و فرداش که برمیگشتم خونه، مادرم رفته بود خونه ی عمه ش و بابام پیش مامانی بود. تا جمعه عصر که من جامو با بابا عوض میکردم و شنبه شب که برمیگشتم خونه تازه مامان اینا رو میدیدم.
و دو ماه اخیر که فشار مضاعف شد، چون عمو رفت سفر و من شنبه که برمیگشتم بابا رفته بود پیش مامانی.
اونوقت کل دیدار من با خانواده م میشد سریال دیدن من و مامان شنبه شبا و دو شنبه شبا. و بابا که هیچ خونه بودن یکی یعنی نبودن اون یکی.
.
بعد یهو فهمیدیم که بابا باید هرچه زودتر گلوشو عمل کنه. و لازم بود که از سه تا عمو و عمه ی اون سر دنیامون، یکی لااقل برگرده. چون مامانی قاطی میکرد.
روزهای سختی بود. اون حس دلشوره برا سلامتی بابا و عقب افتادن جراحی به خاطر نبودن اونها.
راستش رو بگم کم کم حس تنفر از کل خانواده پدری داشتم که انگار هیچکس به فکر نیست.
عمو کوچیکه هم که هست و مصداق بارز مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان.
مامان برای اینکه بتونه برای پرستاری بعد از جراحی بابا خونه باشه، تمام پونزده روز گذشته تلفن دستش بود که برای آخر هفته های عمه ش که پرستارش میره، یه پرستار دوم پیدا کنه.
در حال حاضر بناست که بابا هفته ی دوم دی عمل کنه و ما نمیدونیم که بعدش چه اتفاقی میفته. آیا درمان تکمیلی لازم خواهد بود یا نه. ید درمانی یا پرتو درمانی یا چی. که ممکنه هر کدوم از اینها منجر به قرنطینه شدن بابا بشه.
.
چند شبه دارم فکر میکنم که آیا حق اینو دارم که اعلام کنم در صورت نرفتن بابا، من نمیتونم جاشو تو خونه ی مامانی پر کنم، یا نه.
یعنی میترسم نرفتنم به بابا استرس بده.
از طرفی واقعا نمیدونم تا کی میشه با این سیستم ادامه داد.
از دور که نگاه میکنی دو، سه یا شاید چهار تا شب خوابیدنه.
فقط بری اونجا شام بخوری بخوابی و صبح پاشی صبونه بخوری و بیای بیرون.
یعنی تایمی نیست که کاری داشته باشی جز این. میخوای تو خونه خودت سرتو بذاری زمین، اونجا این کارو میکنی.
ولی در عمل، واقعا اذیت کننده ست. انگار داری سابیده میشی. به هیچ کاری نمیرسی. همه ش انگار نصفت نیست. یا اونجایی، یا مخت اونجاست.
بعد میگم مادره. یعنی چی که نمیتونید کاراشو رفع و رجوع کنید؟
بعد میبینم واقعا گاهی آزار میده. یهو یه چیزی میگه که روانتو فلج میکنه.
بعد میگم پیره. هشتاد و هشت سالشه. حواس نداره. نباید اصلا توجه کرد. به دل گرفت.
بعد میبینم یه جاهایی که لازم داره، خیلی خوبم حواسش به همه چی هست.
بعد یهو یکی این وسط فریاد میزنه که منم حق دارم زندگی کنم.
بعد یکی با پشت دست میزنه تو دهنم که حالا مگه اونجا فلکت میکنن؟.
من اصلا امید ندارم که بشه برای مامانی پرستار گرفت. اون اعصاب ماها رو نداره. به ماها سوءظن داره. چه برسه به یه غریبه. اصلا تو کتم نمیره که بتونی با کسی کنار بیاد.
.
خلاصه که با اینا بهار و تابستون و پاییزو سر کردم. ولی دلم میخواد زمستونو یه جور دیگه سر کنم. یه جور دلنشین و سرخوشانه. یه جوری که حال همه مون خوب باشه.

 


داشتم با همساده دم در حرف میزدم که جوجه شنید.
بعد که درو بستم ازم پرسید: کتابخونه کجاست؟!
همساده گفت که داره میره اونجا که تا شب درس بخونه.
گفتم: ببین عمه، کتابخونه یه جایی ه پررر از کتاب.
یه عالمه م میز و صندلی داره. آدما میرن اونجا، ساکت میشینن، کتاب میخونن. اصلنم نباید با هم حرف بزنن.
با دقت داشت گوش میکرد.
دو ثانیه بعد، کف دستاشو گرفت جلو صورتش و گفت: عمه مثلا ما الان تو کتابخونه ایم. من دارم کتاب میخونم. تو بامن حرف نزن.
و اینجوری شد که تا دقایقی همگان نفس راحتی کشیدن و کسی صدایی از ما نشنید.


در یک آن  یه خط سفید دیدم، مثل رعد و برق تو دل آسمون تاریک و بعد درد وحشتناکی تو چشم چپم پیچید که باعث شد چند دقیقه ای با چشمای بسته اشک بریزم.
و پشت بند مشتی که حواله م شده بود شنیدم: دیگه دوستت ندارم.
زیر لب گفتم: به درک!
اگه وسط ترافیک تو بزرگراه نبودیم، درجا از ماشین پیاده میشدم.
.
محل برگزاری جشنواره ی اسباب بازی افتضاح بود. چند بار مجبور شدم برم تا دم در ورودی که کمی هوای تازه بهم بخوره و خفه نشم. ازدحام جمعیت وحشتناک بود. و آدم جیگرش کباب میشد برای بچه هایی که اون وسط بودن.
چند باری جوجه رو بغل کردم که بتونه ببینه چه خبره. کمی اونجا بازی کرد ولی نتونستیم براش اسباب بازی بخریم. چون اصلا نمیشد به بخش فروش وارد شد.
موقع برگشت به خونه دو تا از دوستای زن داداشمو دیدیم که اونام بچه هاشون همسن جوجه بودن.
نفهمیدم چی شد که قرار شد با هم برگردیم. فقط چند دقیقه بعد خودم رو درحالی یافتم که با جوجه رو صندلی کنار راننده بودم و زن داداش و دوستش و دو تا بچه هم عقب. یکی تو صندلی کودک نشسته بود و یکی بین دو تا صندلی جلو وایساده بود و دقیقا کنار گوش من داشت بدون مکث آواز میخوند.
از دو روز قبلش سردردم شروع شده بود و با مسکن کمی کنترلش کرده بودم، ولی بعد از اون ازدحام و شلوغی و نهایتا بعد از اون مشتی که خورد تو چشمم دیگه تحمل دردش از توانم خارج شده بود.
تمام مدتی که تو ماشین بودیم داشتم سعی میکردم جوجه رو نگه دارم که با اون دو تا بچه ی دیگه دعوا نکنه و یا نره بغل مامانش و یا خوراکی هاشو رو سر و کله م نریزه و یا اون نی بلندی که دستش بود و بهش میگفت شمشیر رو نندازه زیر صندلی. با یه دستم بغلش کرده بودم که تو ترافیک و ترمزهای پی در پی نره تو شیشه جلو ماشین و با یه دست کاپشن و کفش و کلاهشو گرفته بودم. با یه دست طبق دستورش پاستیل میذاشتم دهنش و اون یکی دست پاکت آب میوه شو گرفته بودم و وقتی گفت: عمه! دارم بالا میدم! با اون یکی دستم داشتم دنبال پلاستیک میگشتم که اگه حالش بهم خورد ماشینو کثیف نکنه.
بعد دیگه یهو قاطی کرد و بی دلیل شروع کرد به زدن من. اول سعی کرد عینکمو بشه و بعد مشت و لگد زد.
.
اون مشت. اون مشتی که برق از سرم پروند و حالا بعد بیست و چهار ساعت تازه دردش تسکین پیدا کرده. 
اون درد که باعث شد تا یک ساعت بی صدا اشک بریزم و بعدش هم هر وقت یادش افتادم چشمامو پر اشک کرد.
.
اون "نه" ای که نگفتم. اون کلاس طراحی ای که به خاطرش کنسل کردم. اون فشاری که به جسمم آوردم. اون سر دردی که بیتابم کرد. اون لرزی که بعدش به جونم افتاد.
.
مشته رو باید میخوردم، حالا گیریم از جوجه، تا یادم بیاد که وجود دارم. که میتونم نه بگم. که خودمم مهمم. که قرار نیست به هر درخواستی جواب مثبت بدم. که باید برای برنامه های خودم ارزش قائل باشم. که قرار نیست برای به دست آوردن رضایت بقیه، از مامانی بگیر تا بابا و زن داداش و جوجه و خاله و دوستام، به جسمم فشار بیارم. که یا درحال خدمت رسانی باشم و یا تو ریکاوری.
.
من این روزا حالم خوب نیست.
له شدم وسط داستانهای آدمهای دور و برم.
 


چند دقیقه یه بار همه ی اتاقم روشن میشه و پشت بندش صدای رعد میاد
رفتم پشت پنجره. اون بیرون ماشین ها سفید پوش شدن. زمین ولی هنوز نه.

مسج فرستادم به آرزو که: صبح بابا نوبت جراحی داره. براش دعا کن.
و اضافه کردم که: آدم خجالت میکشه تو این روزا به غم خودش فکر کنه.

دلم بیتابه. نفسم سنگینه.
غم و خشم با هم قاطی شدن.
یه جا دیدم نوشته بود: جمعه ی سیاه.
به جا گفته بود. جمعه، سیزدهم دی ماه نود و هشت،  قلب انسان های بسیاری به درد اومد.
بزرگ مردی به آرزوش رسید.


یکی شون هم بود که سر میخوردی تو تونل تاریکش و چند دور میچرخیدی، تا یه جا تونل باز میشد و میفتادی تو یه قیف بزرگ.
از بالا تک تک بچه ها رو داشتم تماشا میکردم.
پاها قلاب تو هم و دست به سینه، مثل مومیایی های مصری، با سرعت از تو لوله در میومدن بیرون و بعد اونقدر دور خودشون فر میخوردن تا از وسط قیف میفتادن تو اون حوضچه ی دو متری ه تاریک. یکی با پا، یکی با کمر، یکی سر و ته. 
و بعد از کلی دست و پا زدن، گیج و منگ میومدن رو آب.
دکی میگفت مثل سینک ظرفشویی بود که درپوش سوراخ کفشو برمیداری و آبش خالی میشه.
ولی من بهش گفتم، انگار که سیفون رو کشیدن.
من آخرشم سوار نشدم.
ولی، حالا که از سفر سه چهار روزه مون برگشتم،
قشنگ حس میکنم که دور خودم چرخیدم و گیج و منگ افتاده م وسط همون حوضچه ی تاریک. حوضچه ی تاریک زندگی این روزها که برام خیلی سنگینه. نمیخوام ناشکری کنم. فقط خیلی تلخم و خسته و افسرده. 


این یادداشتو ظهری نوشتم:

" از صبح داره برای خودش آواز میخونه. یعنی از صبح که نه، از نصف شب.
هی با یه لحن ناله طوری و آهنگی که آدمو یاد لالایی های پیرزن های روستایی میندازه میگه: ای مادرررر کجاییییی؟ چرا نمی آیییی.
منم تو دلم میگم: مادرت مهمون داره.
چند دقیقه پیش هم گفت: تو خاله شیرینو یادته؟!.
سر ت دادم که: آره. و پرسیدم چطور؟
زیر لب گفت: هیچی. و رفت تو فکر.
و من دیگه بهش نگفتم خاله شیرین، مامان بزرگم بوده.
خاله نسرین فوت شد. دیروز. یعنی خواهری که بعد از مامانی ه. و مامانی هنوز نمیدونه. قراره تو قبر خانجان، مادرش، خاکش کنن. خانجان شهریور سالی که من به دنیا اومدم فوت شد.
حالا مامانی هی از نصف شب یا داره مادرشو صدا میکنه یا فکر خواهر بزرگشه که ده سال پیش فوت کرد.
چند دقیقه پیش هم وقتی جارو برقی رو خاموش کردم صداشو شنیدم که داشت یه آواز طوری میخوند با موضوع برادر.
راستش، ده سال پیش، خاله شیرین، یعنی مادربزرگ من، رو تو قبر برادرش که چهل سال پیشترش فوت شده بود خاک کردن.
خلاصه که من از صب که چشم باز کردم با اموات خانواده مونم. "

بقیه شو الان دارم مینویسم.
که ساعت نزدیک چهار صبحه و من تازه له و لورده رسیدم به تختم و مامانی رو تخت بیمارستانه.
اوهوم. حالش یهو بد شد.
رفت دستشویی و در اومد و داد زد: حالم بدهههه. نفسم در نمیااااد.
چند روزه سرما خورده و سرفه هاش ناجوره. دو شب قبلی تا صبح بیدار بود از سرفه. و گاهی نفسش تنگ میشد. ولی این دفعه خیلی بیقرار بود و رنگش سفید شده بود.
عمو رو صدا زدم. سریع اومد پایین. چند دقیقه ای از زمانمون با ماساژ دادن پشتش و آب دادن بهش و سعی در آروم کردنش تلف شد. ولی بعد با وجود اینکه عمو داشت سعی میکرد عادی سازی کنه و هی میگفت این کار هر  روزشه و مسئله حادی نیست، من به خودم اومدم و دیدم داره همه چی تموم میشه.و رفتم تو یه اتاق دیگه و شماره صد و پونزده رو گرفتم و بعد.
آمبولانس و بخش اورژانس و سی پی آر و نهایتا آی سی یو.


.

از در اومدم تو، جوجه پرید بغلم.

بعد منو برد تو اتاق و یواش گفت: عمه! بابایی رفت یه جایی!

پرسیدم کجا؟

شونه انداخت بالا و گفت نمیدونم. یه جایی. دماغش خون اومد.

از مامان پرسیدم چی شده؟

تازه دیدم بچه ها همه پوکیده ن.

مامان گفت: فشارش رفت بالا. خون دماغ شد. نمیرفت دکتر. به زور عمو بردش. اورژانس نمیومد.

و بین هر کدوم از جمله هایی که میگفت چند دقیقه ای فاصله بود و کلی سوال از طرف من.

کلافه رفتم دست و صورت بشورم که آروم شم.

دیدم قیچی تو حمومه.

گفتم چه خبره؟ این چرا اینجاست؟

مامان گفت مجبور شدم لباسشو قیچی کنم. همه ش خون بود.

داد زدم که چرا یکی مثه آدم نمیگه جه خبره؟

تلفن زنگ خورد و داداشه گفت که بابا باید بستری شه.

.

مخم دیگه کار نمیکنه.

خدایا.


پنج هفته پیش بود که داشت برف میومد.
شبهای برفی یه سکوت و سنگینی عجیبی برام داره. اصلا این سکوتی که میگم ربطی به سر و صداهای اون بیرون نداره. انگار که ذاتش سکوته. از اون سکوتها که پر از حرفه. سینه ت سنگینه. شاید یه عالمه غم که هی داره میباره و تلنبار میشه.
پنج هفته پیش، فردای اون شب برفی بابا عمل کرد.
از اون روز تا حالا انگار تو شهر بازی ام و سوار یه ترن. همه ش بالا و پایین شدم و قلبم به تپش افتاده.
بابا بیست روز بعد از عملش تونست به مامانی سر بزنه و تو اون مدت همش اعصابم سر لجبازی کردن ها و اذیت های مامانی خورد بود. آخرش هم مجبور شدم ماجرای مریضی بابا و جراحیش رو بهش بگم و بعدش شاهد ناراحتی کردنش باشم. حتی گاهی نصف شب صداشو میشنیدم که با خودش حرف میزد و گریه میکرد.
اون روزی که بابا بالاخره یه کم رو به راه شد و تونست بره پیش مامانی، روز تشییع جنازه ی خواهر مامانی، و چهلم شوهر اون یکی خواهرش، آخر شب بود که مامانی سکته کرد و بردیمش بیمارستان. بابا زنگ زده بود بگه رسیده خونه و به مامانی شب بخیر بگه، که من گوشی دستم بود و درجا گفتم قطع کن میخوام زنگ بزنم اورژانس.
فشاری که اون شب و فردا و روزهای بعدش، سر حال و روز مامانی بهش وارد شد باعث شد تمام دو هفته ی گذشته بابا خودش هم باز درگیر دکتر و بیمارستان بشه. که در همه ی موارد پزشک تشخیص داد که منشا مشکل عصبیه.
حالا همه ی اینها یه طرف،
اینکه مامانی در این وضعیت صدتا صاحاب پیدا کرده که همه شون هم انگار مدرک پزشکی شون رو از جان هاپکینز گرفتن، داره روانی م میکنه.


از در اومدم تو، جوجه پرید بغلم.

بعد منو برد تو اتاق و یواش گفت: عمه! بابایی رفت یه جایی!

پرسیدم کجا؟

شونه انداخت بالا و گفت نمیدونم. یه جایی. دماغش خون اومد.

از مامان پرسیدم چی شده؟

تازه دیدم بچه ها همه پوکیده ن.

مامان گفت: فشارش رفت بالا. خون دماغ شد. نمیرفت دکتر. به زور عمو بردش. اورژانس نمیومد.

و بین هر کدوم از جمله هایی که میگفت چند دقیقه ای فاصله بود و کلی سوال از طرف من.

کلافه رفتم دست و صورت بشورم که آروم شم.

دیدم قیچی تو حمومه.

گفتم چه خبره؟ این چرا اینجاست؟

مامان گفت مجبور شدم لباسشو قیچی کنم. همه ش خون بود.

داد زدم که چرا یکی مثه آدم نمیگه جه خبره؟

تلفن زنگ خورد و داداشه گفت که بابا باید بستری شه.

.

مخم دیگه کار نمیکنه.

خدایا.


- عمه!. شبیه غمنین شدی. نه. شبیه غمقینی. آره. غمقین.
نگاهش کردم.
ادامه داد: میشه موهاتو رنگ کنی؟!
پرسیدم: چه رنگی مثلا؟
- رد! عمه موهاتو رد کن!. میشه لفطا؟!.
داشتم تو ذهنم به اون تیوپ رنگ انگوری روشن که تو کابینت پیدا کرده بودم فکر میکردم و اینکه احتمالا اونقدری توش تم قرمزی داره که شازده رو راضی کنه.
که یهو اضافه کرد: رو صورتتم آتیش بکش!!!
- چی کار کنم؟!!!
- موهاتو قرمز کن، رو صورتتم آتیش باشه.
با تعجب گفتم: نمیشه که!
- پاشو کوبید زمین که: چلاااااا؟!! چلا نمیشه؟! خیلی خوبه که! عمهههه.

 

پ.ن

همچین کامنتی تو سه سال و نیمگی آخه؟!!


خسته و از رمق افتاده، از تو هال خودمو کشوندم تا اتاقم که پرت کنم رو تخت و اگه خدا بخواد، شات دان بشم،
پتو رو زدم کنار و تو نور کمی که از بیرون میومد دیدم به چیزایی رو بالشمه.
ترسیدم و سریع چراغو زدم.
دیدم ردیف، دو تا دایناسور و دو تا عروسک کچل رو کنار هم خوابونده تو تختم و پتو رم کشیده بوده روشون.

.

براش قیچی کوچیک خریدم. مدتها بود که میگفت و من هی یادم میرفت.
قیچی رو که دادم دستش گفت: عمه مرسی که اینو برام خریدی!
بهش توضیح دادم که: آقاهه میخواست بهم یه قیچی بده که خوب نمیبرید. (قیچی پلاستیکی) گفت این برای بچه هاست. منم بهش گفتم که ببخشیدا آقا، بچه ی ما بزرگ شده. بلده از قیچی استفاده کنه. میدونه که باید مراقب دستش باشه. میدونه که باید سرشو بگیره پایین. میدونه که وقتی میخواد بده تش به یه نفر دیگه باید اونو ببنده.
در پوست خودش نمیگنجید و به سختی داشت تلاش میکرد سر جاش وایسه و حرفامو گوش کنه.
و در آخر هم گفتم: و من به آقاهه گفتم که پسر ما میدونه که باید با این قیچی فقط کاغذ ببره.
به نشونه ی تایید سرشو ت و داد و گفت: بله عمه! من بزرگم. میدونم. مرسی!
و بدو رفت تو اتاقم.
ده دقیقه بعد با دو تا عروسک کچل و یه مشت موی عروسک اومد بیرون و با ذوق گفت: عمه من آقای سلمونی ام.


.

نمیتونم بخوابم.
هرچی اشک میریزم بغضم کم نمیشه.
عمه رو خیلی دوست داشتم. داشتم؟. مگه میشه اصلا در مورد عمه فعل ماضی گفت؟. 
انگار که مادربزرگ مادریم باشه.
عمه بچه نداره. یه روز با هم شمردیم تعداد افرادی که عمه صداش میکنن. و اونایی که خاله صداش میکنن. روی هم صد و پنجاه شصت تا میشدن.
ولی تا یه چیزی میشد، مامانم و خاله م بودن که میدوییدن و به دادش میرسیدن.
مامان میگه وقتی بچه بوده عمه باهاشون زندگی میکرده. مامان میگه دستم از دستش جدا نمیشد هیچ وقت. از صبح که پا میشدم سنجاق بودم بهش. پنج شش سالش که بوده عمه ازدواج میکنه. مامان مریض میشه از غصه ی دوری عمه.
حالا امشب.
مامانم اونقدر بیتابه که انگاری مامان بزرگمو دوباره بعد از ده سال از دست دادیم.
از وقتی تو اورژانس بیمارستان چشماشو بست تا وقتی خونه ش پر شد از برادرزاده ها و خواهرزاده هاش، یک ساعت هم نشد. و این بیشتر آتیشم میزنه. یاد روزایی که چشمش خشک میشد به در.

تمام بیست و هشت روزی که مامانی تو بیمارستان بستری بود، عمه هر روز با گریه زنگ میزد احوالپرسی. روزی که مامانی فوت شد، عمه فرداش حالش بد شد. دیگه راه نرفت. جمعه. شنبه. و امشب. تمام.
همه میگن با عزت رفت. پرستارش میگه با لبخند رفت. ولی. غمش داره دیوانه م میکنه.
شنبه هفته پیش برای روز مادر رفتیم خونه ش. 
آخرین باری که دیدمش.
بعد از اون روز آنفولانزا گرفتم و تا همین الان از خونه بیرون نرفتم.
تو هیچ کدوم از مراسم مامانی نبودم.
چون با تب و لرز افتادم تو خونه.
عمه که حالش بد شد، پر پر میزدم برم ببینمش. که نمیتونستم.
امروز زنگ زد صبح حالمو پرسید. گفتم بهترم که خیالش راحت شه.
سر شب داشته یاسین میخونده که سکته میکنه.

کاش هفته پیش یه کم بیشتر نگاهش میکردم. بیشتر باهاش حرف میزدم. کاش موقع خداحافظی محکم تر بغلش میکردم. کاش سر این آنفولانزای لعنتیم اونقدر نگرانش نمیکردم. کاش امروز باهاش تلفنی حرف زده بودم. 


حالا شده چهارده روز که تو خونه م.
هنوز سرفه میکنم. ولی تب و بدن درد و باقی ماجراها خوب شده.
هیچ وقت فکر نمیکردم که یهو زندگیم اینجوری خالی بشه. عمه و مامانی برن و من همزمان بیفتم تو خونه و هیچ کاری هم نتونم بکنم.
فک کن دست و بالتو ببندن و بعد چنگ بندازن و یه تیکه ی بزرگ از قلبتو جدا کنن و تو هیچ کاری نتونی برای خودت بکنی. جز تماشا کردن جای خالی تو قلبت. تا حالا تو زندگیم مجبور نشده بودم اینطور بی پرده با غمم مواجه بشم.
همیشه راه های در رویی بود. آدمی که باهاش حرف بزنم. پاشم برم بیرون و فضامو عوض کنم. کتابی بخونم. فیلمی ببینم. چه میدونم، یه کاری برای حواس پرت کردن.
ولی حالا باید با چشمای باز زخمهامو میدیدم.
عجیبه برام گفتن این حرفها. ولی. من داشتم پرپر میزدم که یکی منو بغل کنه و من تو بغلش گریه کنم.
اون شب که عمه رفت، اولاش اسپری الکل به دست مراقب بودم که اگه حواسم نبود و جایی اشکهام ریخت سریع تمیزش کنم. بعد دیدم دارم دیوانه میشم از این بساط مسخره. اومدم تو اتاقم که با ویروس هام تنها باشم و تا خود صبح چهار متر طول اتاقو رفتم و برگشتم و اونقدر اشک ریختم که کف اتاقم خیس شده بود. اونقدر تو تنهایی عزاداری کردم تا دم دمای صبح از حال رفتم.
من دلم لک زده بود که برم مامان بیتابمو بغل کنم و دوتایی اشک بریزیم، ولی به خاطر آنفولانزا نمیتونستم.
من موجود آدم گریزی هستم، یعنی همیشه اینطور فکر میکردم، ولی وقتی تو این اتفاقاتی که برامون رخ داد و به خاطر سلامتی و اینها نتونستیم دور هم جمع بشیم، تازه فهمیدم چقدر روابط انسانی مهم بودن.
یه شب که منو مامان هردو پیش عمه بودیم، یادمه که عمه بهمون وصیت کرد که وقتی مردم تا هفت روز در خونه مو نبندین. چراغش روشن باشه.
بعد اتفاقی که افتاد این بود که شب سوم عمه هر کی تو خونه ی خودش بود و چراغ خونه ی عمه خاموش. و فقط برای اینکه کاری کرده باشیم هرکی تو خونه ش برای عمه یه جزء قرآن خوند.
دیشب مامانی رو خواب دیدم که شاکی بود از اینکه چرا هیشکی تو خونه ش نیست و چرا ماها آماده ی پذیرایی از مهمون نیستیم.
خلاصه که روزهای عجیبیه.


نمیتونم بخوابم.
هرچی اشک میریزم بغضم کم نمیشه.
عمه رو خیلی دوست داشتم. داشتم؟. مگه میشه اصلا در مورد عمه فعل ماضی گفت؟. 
انگار که مادربزرگ مادریم باشه.
عمه بچه نداره. یه روز با هم شمردیم تعداد افرادی که عمه صداش میکنن. و اونایی که خاله صداش میکنن. روی هم صد و پنجاه شصت تا میشدن.
ولی تا یه چیزی میشد، مامانم و خاله م بودن که میدوییدن و به دادش میرسیدن.
مامان میگه وقتی بچه بوده عمه باهاشون زندگی میکرده. مامان میگه دستم از دستش جدا نمیشد هیچ وقت. از صبح که پا میشدم سنجاق بودم بهش. پنج شش سالش که بوده عمه ازدواج میکنه. مامان مریض میشه از غصه ی دوری عمه.
حالا امشب.
مامانم اونقدر بیتابه که انگاری مامان بزرگمو دوباره بعد از ده سال از دست دادیم.
از وقتی تو اورژانس بیمارستان چشماشو بست تا وقتی خونه ش پر شد از برادرزاده ها و خواهرزاده هاش، یک ساعت هم نشد. و این بیشتر آتیشم میزنه. یاد روزایی که چشمش خشک میشد به در.

تمام بیست و هشت روزی که مامانی تو بیمارستان بستری بود، عمه هر روز با گریه زنگ میزد احوالپرسی. روزی که مامانی فوت شد، عمه فرداش حالش بد شد. دیگه راه نرفت. جمعه. شنبه. و امشب. تمام.
همه میگن با عزت رفت. پرستارش میگه با لبخند رفت. ولی. غمش داره دیوانه م میکنه.
شنبه هفته پیش برای روز مادر رفتیم خونه ش. 
آخرین باری که دیدمش.
بعد از اون روز آنفولانزا گرفتم و تا همین الان از خونه بیرون نرفتم.
تو هیچ کدوم از مراسم مامانی نبودم.
چون با تب و لرز افتادم تو خونه.
عمه که حالش بد شد، پر پر میزدم برم ببینمش. که نمیتونستم.
امروز زنگ زد صبح حالمو پرسید. گفتم بهترم که خیالش راحت شه.
سر شب داشته یاسین میخونده که سکته میکنه.

کاش هفته پیش یه کم بیشتر نگاهش میکردم. بیشتر باهاش حرف میزدم. کاش موقع خداحافظی محکم تر بغلش میکردم. کاش سر این آنفولانزای لعنتیم اونقدر نگرانش نمیکردم. کاش امروز باهاش تلفنی حرف زده بودم. 


میلاد حضرت علی بر همگی تون مبارک.

 

پ.ن

مامان از دیروز بعد از ظهر حالش رو به بهبود رفته.

وقتی ازش پرسیدم غذا میخوری؟، و در جواب گفت که آره، ذوق کردم.

بعد از چندین روز داشت غذا میخورد.

ممنون از احوالپرسی ها و دعا هاتون.

ان شاءالله همه تون شاد و سلامت باشین.

خداوند این روزهای تلخ رو از سر همه به خیر بگذرونه.


الان ده روزه که مامان مریضه.

اولش یکی دو روز کمی تب کرد ولی بعد تبش خوب شد و سرگیجه و حالت تهوع پیدا کرد.

و حالا اونقدر تهوعش شدیده که غذا نمیتونه بخوره.

با ضعف شدید و سر دردی که باعث شده اون آدم قوی و همیشه پررو در مقابل درد، دائم ناله کنه، افتاده تو خونه.

دیگه دارم دیوانه میشم از دیدنش تو این وضع.

هیچ کاری نمیتونم بکنم. داروهاش اثری نکرده هنوز.

دیشب و امروز دوباره تب کرد.

چهار روزه داره سرم میگیره.

تنها اتفاق خوب این چند روز این بود که الان بالاخره با سلام و صلوات چند تا قاشق فرنی خورد و تلو تلو خوران رفت سمت اتاقش و بهم گفت تو رو خدا دعا کن امشب بتونم بخوابم.

.

برای شفای همه ی بیمارها دعا کنید.

و لطفا برای مادر من هم.


داشتم با دقت سرتاپای پزشک اورژانسو تماشا میکردم.
گانی که زیپشو کشیده بود تا زیر چونه ش و کلاهی که دور تا دور صورتشو گرفته بود.
ماسک تا زیر چشماش و نقاب طلقی از پیشونی تا روی بینی، دستکش و نهایتا کاوری که کفشها و پاها رو تا سر زانو پوشونده بود.
واقعا به نظرم هیبت ترسناکی بود.
فکر کردم جوجه اگه بود بهش میگفت هیولا!
مامانو فرستاده بودم که بره تو ماشین بشینه. با این بهانه که اورژانس آلوده ست. خودم میرم.
حالا دکتر اسکن ریه ی مامان دستش بود و گرفته تو نور و داشت نگاه میکرد.
از مکث کردن و من من کردنش فهمیدم که خبر خوشی نخواهم شنید.
- تشریف ببرید مسیح دانشوری!
حس کردم که انگار یکی خوابوند تو گوشم.
پرسیدم: یعنی ریه درگیر شده؟!
توضیح داد که بله و تاکید کرد که حتما برید بیمارستان دولتی که در این مورد بهتر رسیدگی میکنن و اسم چند تا بیمارستان رو گفت.
چند باری راهروی اورژانسو رفتم و برگشتم و به این فکر کردم که حالا باید چه کنم؟!
ولی دیدم که صبر کردن فایده نداره. باید سریعتر کاری کنیم.
از بیمارستان رفتم بیرون و بعد بدون اینکه با مامان و داداشم چشم تو چشم بشم سوار ماشین شدم و با عادی ترین لحن ممکن گفتم: ریه درگیر شده. باید بریم مسیح دانشوری. احتمالا لازمه که بستری بشید.
و صدای مامانو شنیدم که گفت: زحمت کشیدی! خب من که از اول میدونستم!. بریم خونه!
داداشم سعی میکرد خودشو حفظ کنه، ولی رنگش پریده بود.
با پزشک فامیل تماس گرفتم و اون گفت که همین الان اسکن رو به متخصص عفونی ریه نشون بدید.
یکی دو تا بیمارستان رو در همون حوالی سر زدیم، که هیچ کدوم دکتر ریه نداشتن. بعد از ظهر بود و رفته بودن. 
برگشتیم خونه.
بابا که تلفنی قضیه رو فهمیده بود تا مارو دید با رنگ پریده گفت: دیگه هیچ وقت این کارو با من نکنید. منو تو خونه نذارید. من پدرم دراومد.
بهش گفته بودیم شما چون دیابتی هستی نیا بیمارستان. خطرناکه برات.
حالا خودمون تو خونه مون داشتیم. یعنی احتمالا یک هفته ده روز بوده که داشته بوده ایم!.
اصلا شاید اون ده پونزده روز بیماری منم همین بوده. یعنی یاد تمام ضدعفونی کردنهام میفتادم وقتی چیزی از بیرون میومد تو خونه.
دوست مامان به کمکمون رسید و گفت که برادرش متخصص عفونی ه و میتونیم اسکن ریه رو براش بفرستیم.
ایشون هم تا اسکن رو دید گفت کرونا مثبته.
شرح حال مامان رو گرفت و امیدواری داد و گفت که به نظر میرسه شما پیک بیماری رو گذروندین.
آنتی بیوتیک داد و تاکید بر قرنطینه بعد از بهبودی کامل، تا چهارده روز.

الان که دارم این یادداشت رو مینویسم از اسکن ریه ده روز میگذره و سوژه ی مورد نظر دو روزه که خونه تی رو شروع کرده.


هشت لبخند نود و هشت
چه حس عجیبی بود مرور کردن یک سال گذشته.
خصوصا این یک سالی که آسفالت شدیم. و پیدا کردن لبخندهاش.
این لحظات برام دوست داشتنی بودن:

- روز تولدم که مامان سفر بود و من پیش عمه خانوم بودم و برای عوض شدن روحیه ش آهنگ گذاشتم و با هم دست زدیم و رقصیدیم.
- جوجه برام خاطره تعریف کرد از کوچولوئیای خودشو و باباش.
- مامان زنگ زد و گفت جواب پاتولوژی بابا خوب بوده.
- استاد تا چشمش افتاد به کارمون با هیجان به من و هدیه گفت شما کارتون عالیه!
- وقتی بعد از چندین روز بیماری مامان گفت که گشنمه و غذامو بیار!
- مهربان دوستم، رفیق بیست ساله م، خبر مادر شدنشو بهم داد.
- معلم طراحیم پایین کارم "بسیار خوب" نوشت و تاریخ زد و گفت اینو نگه دار.
- روزی که جوجه اومد کارگاه. وای. خاطرات اون روز محاله یادم بره.

 

پ.ن

این پست به دعوت

خاکستری عزیز بود.

ازش ممنونم.


گوشی رو تخت ثابت بود. صدای تاپ تاپ پاش اومد و بعد خودش که دو تا از عروسکای نوزادیش همراهش بود. یه هشت پای آبی که همیشه ی خدا یکی از پاهاش تو دهنش بود. و یکی دیگه م یه زرافه رنگارنگ که ازش زنگوله و سوت و اینا آویزون بود و هر وقت مینشست تو ماشین صداشو در میاورد و ذوق میکرد.
ازش پرسیدم اینا چیه عمه؟!
از جایی پشت دوربین کاغذ کادو و چسب و قیچی آورد و گفت: عیدی!
- برای کیه؟!!!
- یکیش برای تو یکیش برای مامانی. میخوام براتون کادو کنم.
بعد داداشمو صدا کرد که کمکش کنه. عشق اینو داشت که چسب ببره و بزنه رو کادو. اندازه دو سه متر به هر کدوم چسب زد و گفت که وقتی مریضی تموم شد و حال همه مون خوب شد میاد خونه مون.
بعد خوشحال رفت که کادوها رو بذاره تو کمدش.
ولی چند ثانیه بعد دوباره بدو بدو برگشت و به داداشم گفت: بابا! بابا! یه"مورد اضطراری" پیش اومده.
چشام گرد شد. فکر کردم اشتباه شنیدم. آروم از داداشم پرسیدم: چی گفت الان؟؟؟.
اونم زیر لب و با خنده ای که سعی میکرد کنترلش کنه گفت: این عبارتو جدیدا یاد گرفته!
قلبم درد گرفته بود از دستش!
داداشم پرسید: ای وای! پسرم؟! چی شده؟ چه مورد اضطراری ای؟؟؟
- بابا ببین! این بالای کادوئه باز شده.
- اشکال نداره بابا. ببر بذار تو کمدت خراب نشه تا وقتی که بریم خونه مامانی.
- نه بابااا. نمیشه! عروسکم معلومه. اونا " باید نبینن" توش چیه. که  باز کردن خوشحال بشن!
کلمه ی "نباید" رو در دامنه لغاتش نداره. همیشه به جاش از باید استفاده میکنه و فعل منفی.
بهش گفتم: آره عمه. من نباید ببینم تو کادوم چیه.

ده تا تیکه دیگه از چسب برید و زد رو کادو.
بعد با اخم مدت طولانی همه جای دوتا بسته رو وارسی کرد.
صدای داداشمو میشنیدم که میگفت: پسرم خیلی دقیقه. از کادوتون هوا هم نباید رد بشه. همه جاشو داره سیل میکنه.

یعنی دارم برای دیدنش پرپر میزنم. تا حالا اینقدر از هم دور نبودیم.


هر روز صبح که پا میشه، اولین حرفش اینه که: امشبم اینجا بخوابیم! باید نریم خونه مون!
بعد هم از مامان یه عود میگیره و راه میفته تو خونه و به قول خودش، همه ی اتاقا رو خوشبو میکنه.
تلوزیون از وقتی بیدار میشه، تا وقتی اون صفحه ی خط خط رنگی و بوق ممتد شنیده بشه رو شبکه پویاست.
من و مامان و بابا که در تمام مدت روزهای قرنطینه اخبار و سریال های تلوزیونو جارو میزدیم، حالا فقط میتونیم پایتختو ببینیم. چون بعدش جوجه میخواد سی دی بذاره.
کنترلش رو ماجرا به حدیه که وقتی میره دستشویی هم میگه لای درو باز بذارید که اگه کسی کانال تلوزیونو عوض کرد بفهمه و داد بزنه: بزن بووووویااااااا.
گاهی هم که ظهرا میخوابه، بالشش جلو تلوزیونه. خاموش کنیم هم میپره از خواب و روشن میکنه و دوباره میخوابه.
وقتایی که بخواد بره تو اتاق خواب بازی کنه، صدای تلوزیونو بلند میکنه و کنترا تلوزیونو با خودش میبره!
بهش گفتم عمه! دیکتاتور های پیش از تو سوء تفاهم بود! گفت: سییی؟!
البته که خب به وضوح ما از ندیدن اخبار منفی حالمون بهتره و اعصابمون آروم تر!

مامانش ازش پرسید که خب بالاخره تا کی میخوای بمونی اینجا؟ 
گفت تا فردای فردای فردای فردا!!!

 

پ.ن

پارسال سیزده به در رفتم مشهد.

شب قبلش خونه هدیه بودیم. اونقدر بارون بارید که ترسیدیم برگردیم خونه.

شب خوابیدیم و صبح برگشتیم.

رسیدم خونه ساعت دوازده ظهر بود. دو تا از بچه ها قرار بود برن مشهد. اومدم خونه و لباس عوض نکرده اسنپ گرفتم برا راه آهن. دو یه تا خرت و پرت برداشتم و راه افتادم. تو راه تازه بلیط خریدم و تا که رسیدم پریدم سوار قطار شدم.

قطار تقریبا خالی بود. برا همین اجازه دادن پیش دوستام بمونم.

ساعت یک شب رسیدیم. رفتیم حرم. البته قبلش یادم افتاد چادرمو رو میز جا گذاشتم و مجبور شدم برم اول یه چادر بخرم.

تا ساعت پنج تو حرم بودیم و بعد بدو بدو رفتیم فرودگاه.

هشت صبح دوباره خونه بودم.

خعیلی سفر عجیبی بود.


بابا از تو دستشویی مامانو صدا کرد و من دلم هری ریخت. به قول جوجه دوباره دماغ خونی شده بود. و این یعنی دوباره فشارش رفته بود بالا. یعنی دوباره سر یه چیزی اعصابش بهم ریخته بود.
داشتم با جوجه بازی میکردم که یهو خونه دوباره مثل یکی دو ماه پیش حالت آماده باش به خودش گرفت!!!
جوجه نگران پرسید: چی شد عمه؟.  و وقتی جریانو فهمید زد زیر خنده که بابایی باز دماغ خونی شد!. از اون مدل خنده ها که وقتی میترسه واسه عادی کردن شرایط میکنه.
بعد بابا با یه عالمه دستمال رو بینی رفت تو تختش خوابید و یه کیسه یخ گذاشت رو صورتش.
جوجه هم که دید چرت و پرت گفتنا و خندیدناش کمکی به درست شدن شرایط نمیکنه، اومد پیشم و گفت: عمه! خب من الان ناراحت شدم!
بهش گفتم: میدونم عمه. منم همینطور. دعا کن عمه! بگو خدایا! حال بابایی منو خوب کن.
اومد بگه، ازم خجالت کشید. یواش رفت پشت تلوزیون قایم شد. صدای پچ پچ کردنش رو شنید. بعد چند ثانیه اومد بیرون و گفت دعا کردم.
مامانو تا حالا اینجور دستپاچه ندیده بودم. تلفن دستش و زنگ زد به زنعمو که چه کنیم؟! اون بنده خدا هم که ظاهرا تازه خبر فوت پدر یکی از دوستانش رو شنیده بود، یه داروی اشتباه و بی ربطی رو اسم برد.
من و داداشم رفتیم سراغ پرونده های پزشکی بابا که ببینم دفعه پیش که سر همین قضیه رفت بیمارستان، چه دارویی بهش دادن.
خلاصه که آخر سر داداشم با کمک دکتر داروخانه یه قرص برای بابا گرفت.
بابا بیش از یک ساعت دراز کشید تا خونریزی قطع شد.
در تمام این مدت جوجه دیگه هیچ اشاره ای به ناراحتی و نگرانیش نکرد. عوضش حسابی شیطنت و بپر بپر کرد و در تمام اون سه باری که من میخواستم فشار بابا رو بگیرم، قبلش یه سری لاستیک دستگاه فشار سنجو ازم گرفت و یا گوشی رو گذاشت و گفت باید صدای قلب بابایی رو بشنوم.
هر پنج دقیقه یه بار هم به یه بهانه ی الکی رفت و بابا رو صدا کرد و چراغ اتاقشو روشن کرد. رسما رو اعصاب بود.
بعد بابا حالش بهتر شد. فشارش اومد رو چهارد و پاشد رفت دستشویی که صورتش رو بشوره.
وقتی با صورت تمیز اومد بیرون، جوجه دوید جلو و ازش پرسید: بابایی؟ حالت خوب شد؟!
بابا هم بهش گفت که خیلی خوبه!
یهو جوجه، پرید هوا و از خوشحالی جیغ کشید و گفت: هورا!!! الهی شکرت!!! بابایی حالش خوبه! الهی شکر!
این ابراز احساسات و این هیجان داشت میگفت که چه فشاری تو اون یک ساعت و نیم رو بچه بوده.
بابا گفت: حالا من حق ندارم هی میگم برای پسرم اسپند دود کنید؟!.


با شیطنت گفت: میخوای یه چیزی بگم خوشحال بشی؟
گفتم: آره عمههه! بگو!
- من امشب میخوام پیش تو بخوابم!
سعی کردم خیلی ذوق کنم و با هیجان جوابشو بدم.
وقتی از اثر حرفش روی من مطمئن شد، راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت: به شرطی که مامانمم بیادا!
گفتم: تخت من دیگه اینقدر جا نداره که عمه!
- اصلا بابایی و مامانی هم باید بیان!
و ماجرای شب قبل دوباره تکرار شد.
این بار ولی آخرش رضایت داد که من برم پیش اون و مامانش.
زن داداشم خیلی خسته بود و کلافه. ساعت از دو گذشته بود. گفتم من بچه رو میذارم رو پام.
رو پام ت دادم و ذکری که مامانم همیشه برای خوابوندنش با آهنگ ساختگی خودش میخونه رو براش خوندم و پاهاشو ماساژ دادم.
ازم میخواست روش پتو بندازم و بعد از دو دقیقه با کلافگی میگفت گرمم شد، و یه پتوی دیگه میخواست. بعد ملحفه. بعد پتو سفری. حتی چادر خونه ی مامان. ولی فایده نداشت.
آخرش بهم گفت: عمه یه پتوی سرد روی من بنداز!
گرمش بود. مثل همیشه.
گذاشتمش زمین و پیشش دراز کشیدم.
هر سی ثانیه حالتشو عوض میکرد و هر دو دقیقه بالشو اون رو میکرد.
کلافه شدم از وول خوردناش و محکم بغلش کردم که نتونه ت بخوره.
بهم گفت: عمه؟! مگه نمیدونی کرونا اومده؟!. منو بغل نکن! برو اونور!
بعد پاشد و از تو رختخوابهای گوشه ی اتاق یه پتوی دیگه برداشت که سرد بود و با خوشحالی کشید روی خودش و من و زیر پتو با صدای آهسته گفت: عمه؟! صبح پاشدیم پنکیک بخوریم؟!. گفتم: آره عزیزم! حتما! پاشدی، صدام کن.
ازم پرسید: عمه؟! تو " واردی؟"  واردی به پنکیک درست کردن؟!!!
برای اینکه بخوابه گفتم: آره عمه!
تو نور خیلی کم زیر پتو، چشای گردشو میدیدم که زل زده بود به من. بعد از چند ثانیه گفت: نه عمه! تو بلد نیستی!. ببین! باید یه لیوان آرد بریزی! با یه لیوان شیر! یا یه لیوان آب!. تخم مرغم داره. بعد هم باید همش بزنی! فهمیدی عمه؟!.
بچه ی سه سال و نیمه، ساعت دو و نیم صبح، زیر پتو داشت به من دستور پخت پنکیک رو یاد میداد!.
زن داداشم مثل آقای مجری که همیشه آخرش موقع خوابوندن بچه ها قاطی میکنه، دوتامونو دعوا کرد و مام مجبور شدیم ساکت شیم و بخوابیم.

 


از در که اومدن تو، جوجه دستاشو گرفته بود بالای سرش و به جای سلام گفت: دستمو به هیچ جا نزدم!
محکم بغلش کردم. بی خیال هرچی ویروسه. دلم براش یه ذره شده بود.
به وضوح بزرگتر شده بود! خصوصا با اون پیرهن مردونه ی چهارخونه ی سفید و قرمز و پلیور قرمز روش.
گفت عمه بدو بریم تو اتاقم.
همه تغییرات و جابجایی های وسایل خونه به چشمش اومد و دونه دونه بهشون اشاره کرد.
تو اتاقش براش توضیح دادم که همه ی اسباب بازیاشو چه جوری شستیم و خشک کردیم. با دقت گوش کرد و گفت مرسی عمه!
دونه دونه وسایلشو برداشت و اولش گفت: ااااا! ایییین!. و بعد یه خاطره ازش گفت که یادته.؟
حتی جغجغه ی بچگیاشم برداشت و گفت: عمه؟! یادته اینو ت میدادی، صدا میداد، من خوشحال میشدم؟!!!.
یعنی یکی صدای ما رو میشنید فکر میکرد کم کم پنج ساله همو ندیدیم!.

ش دوتایی اومده بودن. شب که شد، زد زیر گریه که نمیخوام برم خونه مون و بعد که مادرش راضی شد به موندن، گریه رو ادامه داد که من میخوام پیش همه تون بخوابم!. من خیلی وقته عمه و مامانی و بابایی رو ندیدم! باید همه تو پیش من بخوابید.
و سرگردون بین سه تا اتاق خواب میگشت و با گریه جاهامونو مشخص میکرد.
به من و مامانش میگفت بریم رو تخت مامانی و بابایی. بعد که براش توضیح میدادیم که پنج تایی که جا نمیشیم! میگفت خب پس مامان و بابایی و عمه بیان تو اتاق من!. بعد دوباره میومد تو اتاق من و میگفت هر کی کجا بخوابه!.
راحت یک ساعت گریه کرد و آخر سر من و مامانم و مامانش پیشش خوابیدیم، تا رضایت داد!


دیشب مامان بهش گفت: فردا نه، پس فردا دوباره بیا خونه مون!
و اصلا به من که داشتم از دور اشاره میدادم که: "نههههه. بگو لااقل هفته دیگه بیاد!" توجه نمیکرد!
جوجه یه لحظه مکث کرد بعد گفت: نه مامانی! من "هی هی" میام خونه تون!
و ما از این هی هی گفتنش خنده مون گرفت و عمق ماجرا رو نگرفتیم!. تا امروز ظهر که زنگ زد و با گریه گفت میخوام بیام خونه تون!.
حالا قراره دوباره واسه افطار بیان.
.
دیروز برا اولین بار دیدم با اسباب بازی هاش، چیزی به غیر از تفنگ و وسیله جنگی داره میسازه.
چهارتا میله و دایره رو سر هم کرده بود و با خوشحالی بهم گفت: عمهههه! "کورل" درست کردم! هوا گرم شده!

 


درحالی که داشت پوسته ی آخرین دونه ی آبنباتشو باز میکرد خطاب به مامان گفت: مامانی! دفعه ی دیگه به عمه بگو بازم یه عااالمه برام آبنبات بفرسته!
مامان قاشق بدست بالاسر قابلمه ی روی گاز بی حرکت موند. و من بغض چنگ انداخت به گلوم.
جوجه که جواب نگرفته بود دوباره و سه باره حرفشو تکرار کرد و بعد که دید هیچ کدوممون حرف نمیزنیم، رفت دنبال بازیش.
مامان همچنان پشتش به ما بود. به زن داداشم نگاه کردم و دیدم اونم چشمهاش غمگینه.
.
عمه هر وقت مامان داشت از خونه ش برمیگشت، یه مشت آبنبات کوچیک ترش و شیرین میداد بهش و میگفت اینو بده به نوه ت.
اصلا جوجه حتی از اون موقع که هنوز حرف نمیزد هم عادتش بود تا مامانمو میبینه بره سروقت کیفش دنبال آب نبات های عمه!
.
شبی که عمه رفت، مامانم و داداشم تو راه بیمارستان بودن که خبر رو شنیدن. و از همونجا رفته بودن خونه ی عمه. بعدا خاله م برام تعریف کرد که بین اون همه خواهرزاده، برادرزاده که جمع شده بودن تو خونه ای که صاحبش دیگه نبود، مامانمو داداشم خیلی بیتابی می کردن و هیشکی نمیتونسته آرومشون کنه.
نصف شب وقتی مامان اینا داشتن برمیگشتن خونه، پرستار عمه به داداشم یه پاکت آب نبات داده  و گفته اینا رو دو سه روز پیش عمه سفارش کرد که برای پسرت بخرم.
مامان میگفت داداشم که تازه آروم شده بوده، وقتی آبنباتا رو میبینه دوباره میزنه زیر گریه و تا خونه هق هق میکرده.
.
حالا جوجه چند وقته که منتظره. منتظره تا به قول خودش کرونا بمیره و دوباره بتونه بره خونه ی عمه.

 


از کنج آشپزخونه، جایی بین اجاق گاز و سینک تا شومینه، بلندترین خط مستقیم تو خونه ی ماست.
این روزها بارها و بارها این فاصله رو طی کردم.
اولا ذکر میگفتم. بعد برای رفتگان دونه دونه فاتحه میفرستادم. بعد برای بیمارها حمد میخوندم. از این گوشه که بسم الله بگی، اون سر مسیر میشه والضاااالین. بعد شروع کردم به گوش دادم وویس های خودشناسی. رفتم و اومدم و مخمو جوریدم. خندیدم و بغض کردم. و بعدتر فقط شمردم.
این گوشه که راه میفتم میشمرم، یک. و اون گوشه که میرسم میشه قدم بیستم.
بیست قدمی که تلاش میکنم به هیچ چیز فکر نکنم. ولی فقط در حد تلاش باقی می مونه.
همه ی روزهای تلخ و شیرین زندگیم میان جلوی چشمم و رد میشن. سرعت ذهن در جابجایی و وصل کردن وقایع بی ربط بهم حیرت انگیزه.
این روزها به مقاماتی در قرنطینگی رسیده که گمون میکنم بتونم تا آخر عمر تو خونه بمونم.
کمتر حرف میزنم. گوشیم تقریبا اصلا زنگ نمیخوره. تمام ارتباطم با دوستانم شاید در حد چندتا دایرکت اینستاگرام باشه. منه رفیق باز. من که لااقل هر دوهفته ده روز یه بار یه شب نشینی با رفقام داشتم. از اونا که تا صبح حرف میزنی و فیلم تماشا میکنی و لنگ ظهر بدو بدو با چشای پف کرده خودتو میرسونی سر کار.
خیلی فاصله گرفتم با من پارسال و دو سال پیش.
پارسال. پارسال و سحری خوردنای تنهایی تو خونه ی مامان بزرگ. پارسال و افطاری های دو تایی خونه ی عمه. آخ عمه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها