گفت: عمه! ایشامپ. ایشامپ داری؟.
گفتم: دارم. ولی تنده ها!
- بده! عمه ایشامپ میخوام!
- میسوزیا.
- ایشامپ بده!
- خودت خواستیا!
با خوشحالی سرشو ت داد که: باشه. و مسئولیت انتخابشو به عهده گرفت.
بسته آدامس فلفلی رو باز کردم و یه دونه گذاشتم کف دستش.
انداخت تو دهنش و چشم تو چشم من شروع کرد تند تند جویدن. اما بعد از چند ثانیه دهنشو باز کرد و ها ها کرد و بیتاب، آدامس جویده رو تف کرد تو دستم و شروع کرد با دستش دهنشو باد زد.
از قبل یه استکان آب سیب گذاشته بودم کنار دستم. در حکم کپسول آتش نشانی.
بهش گفتم: بیا عمه! بیا یه قلپ از اینو بخور.
یه ریزه خورد و آروم شد و بعد از کمی مکث دوباره گفت: عمه! ایشامپ!
- خب خوردی که. دیدی سوختی.
چشاشو ریز کرد و انگشت اشاره شو بهم نشون داد و گفت: عمه! یی دونه! آخر!
یکی دیگه گذاشتم کف دستشو دوباره همون اتفاق قبلی تکرار شد و باز هم در انتها درخواست آدامس بعدی بود.
بعد از شش هفت تا آدامس، بالاخره مامان به دادم رسید و در یک لحظه یواشکی قوطی رو خالی کرد و برش گردوند بهم. تا من بتونم جعبه ی خالی رو نشونش بدم و بگم ببین تموم شده!
.
شامشو نخورده بود و مامانش هم قدغن کرده بود که شکلات لواشک شیرینی یا پاستیل بخوره!
بابا که شب اومد، یهو از دهنش پرید پاستیل گرفته، که با اشاره ی مامانش سریع حرفشو جمع کرد.
و ما گمون کردیم که طرف متوجه نشد.
یه کم که گذشت، اومد پیشم و گفت که ایشامپ میخواد. بهش یادآوری کردم که همه شو خورده و جعبه خالی شده.
ولی حرفام فایده نداشت. اونقدر خواهش و اصرار کرد که مجبور شدم برم یکی از اون آدامسایی که مامان نجات داده بودو از تو کابینت پیدا کنم و بدم بهش.
خوشحال شد و شروع کرد به جویدن.
منتظر بودم بیاد داستان تکراریشو با من ادامه بده،
ولی دیدم که اینبار رفت سراغ بابا و در حالی که داشت دهنشو باد میزد گفت: بابایی! تونده! تونده! پاستیل بده!
درباره این سایت