کلافه، انگشتمو گذاشتم رو گوشم و نگاش کردم.

گفت: چیه؟! سمعک؟!

سر ت دادم که: آره.

و رفتم تو آشپزخونه که براش چایی بیارم و یه کمم آروم بشم.

وقتی برگشتم دیدم یکیشو گذاشته.

تلوزیونو روشن کردم. تکرار عصر جدید بود.

براش لقمه می گرفتم و همزمان تعریف میکردم که جریان این مسابقه چیه.

چند نفری اجرا کردن و رسید به یه دختر بچه ی یازده ساله که محاسبات ریاضی ذهنی انجام میداد.

خوشش اومده بود. گمون نمیکنم درست متوجه مهارت بچه شده (بوده؟) باشه، بیشتر از اعتماد به نفس بچه هه و سرزبونش خوشش اومده بود.

یهو وسط اجراش پرسید: تو چند سالته؟!

احساس کردم اگه بگم سی و پنج خیلی جا میخوره. گفتم: سی و سه!

چشماش گرد شد و گفت: چاخان نکن!

خندیدم و فهمیدم که واقعا دو سال تاثیری نداشته.

گفت: منو سر کار گذاشتی؟!.

با خنده سر ت دادم که: نه!

پرسید: اون وقت این بچه هه گفتی چند سالش بود؟!

_ یازده!

_ خیلی از تو کوچیکتره که. شوخی کردی؟!

لقمه ی نون پنیرشو دادم دستش که بحث عوض شه.

سکوت شد.

بعد از یکی دو دقیقه گفت: بهتر نبود به جا اون کارا میرفتی این کارا رو یاد میگرفتی؟!

من:  :))))))



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها