همه چیز آروم بود. صبح که پاشدم. فقط گهگاه یه قطره اشکی سر ریز میشد که تندی از رو صورتم پاکش میکردم.

بعد مامان اینا اومدن خونه. نه و نیم صبح بود. هنوز کتری رو روشن نکرده بودم.

بعد بابا رسما اعلام سرماخوردگی کرد و موند خونه. بعد از سه روز تنهایی، حالا سه تایی خونه بودیم.

یعنی فقط ممکنه ما از سر ناچاری و حال بد لاجرم همزمان خونه باشیم.

با وجود این، هنوز همه چی آروم بود. رفتم میوه و سبزی خریدم و اتاقمو مرتب کردم تا ناهار آماده شه.

.

اتفاقه دقیقا سر ناهار افتاد. 

بابا پرسید تو چند روز در هفته تو دفتر کار داری؟!. گفتم هر روز. و یکی تو دلم گفت: وای!!!

گفت اگه بخوای کمش کنی؟!. درجا گفتم نه! کارم زیاده! و با دلهره پرسیدم: چی شده؟ کسی قراره بیاد اونجا؟!.

گفت: که آره. و باید سه روزتو خالی کنی.

و قاعدتا بخشی از فضا رو.

.

و من هیچی نمیتونم بگم، چون اساسا اونجا حقی ندارم. و اگه تا الان اونجا بودم، همه ش به خاطر لطف و حمایت عمو و بابا بوده.

.

به همه ی فکرهای وحشتناک این روزها، اینکه: خاک بر سرت که تو این سن هنوز پولی نداری که بتونی یه کارگاه برای خودت داشته باشی هم اضافه شد.


پ.ن

هویا جان من بالاخره امشب گلش باز شد.

عطرش اتاقو پر کرده.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها