قاعدتا نباید اینجور بپوکم. یه کم خستگی، یه کم سرماخوردگی، بالا پایین شدن هورمون ها. حالا اصلا هر چقدرم زورشون زیاد. ولی آخه دیگه تا این حد؟.

یه فکرایی از دیروز میاد تو کله م که دارم کم کم میترسم. که این کیه؟!. منم؟!.

اینا میتونن پیش درآمد یه افسردگی سنگین باشن.

سرم سنگینه. شده یه کوه. اشکام بند نمیاد. میخوام فرار کنم برم، ولی نمیدونم کجا. احساس خفگی، گیر افتادن.

تلخ ترین لحظات سی و پنج سال گذشته م همش داره عین یه فیلم از جلو چشمم رد میشه.

یکی تو مخم فرمونو به دست گرفته که من نمیشناسمش.

دیشب خوابیدم به امیدی که صب پاشدم ریست شده باشم. ولی نشد. 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها