ساعت از دوازده گذشته بود. 
داداشم آهنگ لالایی گذاشته بود و همه مون داشتیم تو ماشین خمیازه میکشیدیم جز فرد مورد نظر!
از سر شب گوشیم دستش بود.
بهش گفتم عمه زیاد به گوشی نگاه کنی حالت بد میشه ها. بدون اینکه سر بلند کنه داد زد: نمیشه!
از وقتی کارتون شرک رو دیده همه ش مثل شرک داد میزنه!

گفتم: بابا اصلا کار دارم با گوشیم!
دست خالیشو گرفت سمتم و گفت: خب بیا! تو با گوشی من کار کن. من بهت اجازه میدم!

کم نیاوردم، گفتم: باشه عمه. ممنونم. 
و اون "هیچی" رو از تو دستش برداشتم و با انگشت چند بار زدم کف دستم.
حواسش بهم بود. پرسید: چی کار داری میکنی؟!
گفتم: دارم بازی میریزم!
- بازی خشن نریزیا!
- دوست دارم!
- نریز! گوشی منه! من بهت اجازه نمیدم!!!

دعوامون داشت بالا میگرفت. کوتاه اومدم که: خب بابا.
ادامه داد: بازی سامبی هم نریز!!!

پوکیدم!. 
سر شبی بازی زامبی رو تو پلی استور پیدا کرد و وقتی خواست بریزه، مانعش شدم. مقاومت کرد و من هم فرستادمش پیش مادرش و یواش از پشت سرش (واج آرایی شین) گفتم: بازی زامبی ه. نذار بریزه 
اونقدر یواش گفته بودم که زن داداشه لب خوانی کرد و اصلا فکر نمیکردم کلمه هه رو جوجه شنیده باشه.

گفتم: باشه عمه. من اصلا زامبی دوست ندارم!

خودش داشت رو گوشی من موتور بازی میکرد.
یهو بهم گفت: عمه! اصلا توام موتور بازی بریز، دوتایی باهم مسابقه بدیم!

گوشیمو قبل اینکه بدم دستش بیصدا کرده بودم.
وقتی داستانو به اینجا رسوند گفتم دارم برات!
و شروع کردم رو کف دستم موتور بازی کردن و همزمان صدای موتور درآوردن.
چند ثانیه ای مشکوک نگام کرد، بعد آروم سرشو خم کرد رو دستم که ببینه کف دستم چه خبره!
دیگه طاقتم تموم شد!. چلوندمش!.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها