شله زرد نذری خاله رو که برا دکی آورده بودم و نیومد بگیره، ریختم تو یه کاسه استیل و گذاشتم رو بخاری برقی که یه کم گرم شه.
یه سوسک، عین عین سوسک بزرگا، به اندازه دومیل، نشسته رو سینی م.
یک دقیقه یه بار میپره و با سر میخوره به صفحه ی جلوی چراغ مطالعه م و یه تقی صدا میده و پرت میشه رو سینی. دوباره از اول.
الان یک ساعته.

چند روز بود فکر میکردم لامپ چراغم داره میسوزه. یا دیمرش. یا سه راهیش. یا شاید صدا شارژر موبایلمه. یا میزم داره میشکنه یا. اوهوم. به بچه های خورزو هم فک کردم که نکنه دارن بازی میکنن.
ولی امروز یهو دیدمش!. سوسکه رو. 

دارم سایه میزنم و کله م چسبیده به کار.
البته که اشتباست چون گردنم داغون میشه.
ولی به گردنم و کتفم الان فک نمیکنم. به این فک میکنم که اگه یه ریزه زاویه پرشش سوسکه این ور اون ور شه، ممکنه بره تو دماغم!
.
امشب میخواستم برم پیش موفرفری.
ولی، میل به تنهاییم بر تصمیمم غلبه کرد.
احتمالا تا پاسی از شب قلم میزنم و بعد میرم خونه.
.
یه فکرای بدی هم تو دلم میگه به مامان اینا بگو میری پیش موفرفری، ولی نرو و بمون کارگاه.
آخه چه کاریه؟
فقط برم بخوابم و صب دوباره این همه راهو برگردم؟!
تازه اینجا بخاری دارم و تو خونه شوفاژها رو هنوز روشن نکردن و باید بلرزم.

ینی میخوام بگم تو سی و شش سالگی دارم فک میکنم چطوری خونواده مو بپیچونم و بمونم سرکار.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها