در یک آن  یه خط سفید دیدم، مثل رعد و برق تو دل آسمون تاریک و بعد درد وحشتناکی تو چشم چپم پیچید که باعث شد چند دقیقه ای با چشمای بسته اشک بریزم.
و پشت بند مشتی که حواله م شده بود شنیدم: دیگه دوستت ندارم.
زیر لب گفتم: به درک!
اگه وسط ترافیک تو بزرگراه نبودیم، درجا از ماشین پیاده میشدم.
.
محل برگزاری جشنواره ی اسباب بازی افتضاح بود. چند بار مجبور شدم برم تا دم در ورودی که کمی هوای تازه بهم بخوره و خفه نشم. ازدحام جمعیت وحشتناک بود. و آدم جیگرش کباب میشد برای بچه هایی که اون وسط بودن.
چند باری جوجه رو بغل کردم که بتونه ببینه چه خبره. کمی اونجا بازی کرد ولی نتونستیم براش اسباب بازی بخریم. چون اصلا نمیشد به بخش فروش وارد شد.
موقع برگشت به خونه دو تا از دوستای زن داداشمو دیدیم که اونام بچه هاشون همسن جوجه بودن.
نفهمیدم چی شد که قرار شد با هم برگردیم. فقط چند دقیقه بعد خودم رو درحالی یافتم که با جوجه رو صندلی کنار راننده بودم و زن داداش و دوستش و دو تا بچه هم عقب. یکی تو صندلی کودک نشسته بود و یکی بین دو تا صندلی جلو وایساده بود و دقیقا کنار گوش من داشت بدون مکث آواز میخوند.
از دو روز قبلش سردردم شروع شده بود و با مسکن کمی کنترلش کرده بودم، ولی بعد از اون ازدحام و شلوغی و نهایتا بعد از اون مشتی که خورد تو چشمم دیگه تحمل دردش از توانم خارج شده بود.
تمام مدتی که تو ماشین بودیم داشتم سعی میکردم جوجه رو نگه دارم که با اون دو تا بچه ی دیگه دعوا نکنه و یا نره بغل مامانش و یا خوراکی هاشو رو سر و کله م نریزه و یا اون نی بلندی که دستش بود و بهش میگفت شمشیر رو نندازه زیر صندلی. با یه دستم بغلش کرده بودم که تو ترافیک و ترمزهای پی در پی نره تو شیشه جلو ماشین و با یه دست کاپشن و کفش و کلاهشو گرفته بودم. با یه دست طبق دستورش پاستیل میذاشتم دهنش و اون یکی دست پاکت آب میوه شو گرفته بودم و وقتی گفت: عمه! دارم بالا میدم! با اون یکی دستم داشتم دنبال پلاستیک میگشتم که اگه حالش بهم خورد ماشینو کثیف نکنه.
بعد دیگه یهو قاطی کرد و بی دلیل شروع کرد به زدن من. اول سعی کرد عینکمو بشه و بعد مشت و لگد زد.
.
اون مشت. اون مشتی که برق از سرم پروند و حالا بعد بیست و چهار ساعت تازه دردش تسکین پیدا کرده. 
اون درد که باعث شد تا یک ساعت بی صدا اشک بریزم و بعدش هم هر وقت یادش افتادم چشمامو پر اشک کرد.
.
اون "نه" ای که نگفتم. اون کلاس طراحی ای که به خاطرش کنسل کردم. اون فشاری که به جسمم آوردم. اون سر دردی که بیتابم کرد. اون لرزی که بعدش به جونم افتاد.
.
مشته رو باید میخوردم، حالا گیریم از جوجه، تا یادم بیاد که وجود دارم. که میتونم نه بگم. که خودمم مهمم. که قرار نیست به هر درخواستی جواب مثبت بدم. که باید برای برنامه های خودم ارزش قائل باشم. که قرار نیست برای به دست آوردن رضایت بقیه، از مامانی بگیر تا بابا و زن داداش و جوجه و خاله و دوستام، به جسمم فشار بیارم. که یا درحال خدمت رسانی باشم و یا تو ریکاوری.
.
من این روزا حالم خوب نیست.
له شدم وسط داستانهای آدمهای دور و برم.
 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها