نمیتونم بخوابم.
هرچی اشک میریزم بغضم کم نمیشه.
عمه رو خیلی دوست داشتم. داشتم؟. مگه میشه اصلا در مورد عمه فعل ماضی گفت؟. 
انگار که مادربزرگ مادریم باشه.
عمه بچه نداره. یه روز با هم شمردیم تعداد افرادی که عمه صداش میکنن. و اونایی که خاله صداش میکنن. روی هم صد و پنجاه شصت تا میشدن.
ولی تا یه چیزی میشد، مامانم و خاله م بودن که میدوییدن و به دادش میرسیدن.
مامان میگه وقتی بچه بوده عمه باهاشون زندگی میکرده. مامان میگه دستم از دستش جدا نمیشد هیچ وقت. از صبح که پا میشدم سنجاق بودم بهش. پنج شش سالش که بوده عمه ازدواج میکنه. مامان مریض میشه از غصه ی دوری عمه.
حالا امشب.
مامانم اونقدر بیتابه که انگاری مامان بزرگمو دوباره بعد از ده سال از دست دادیم.
از وقتی تو اورژانس بیمارستان چشماشو بست تا وقتی خونه ش پر شد از برادرزاده ها و خواهرزاده هاش، یک ساعت هم نشد. و این بیشتر آتیشم میزنه. یاد روزایی که چشمش خشک میشد به در.

تمام بیست و هشت روزی که مامانی تو بیمارستان بستری بود، عمه هر روز با گریه زنگ میزد احوالپرسی. روزی که مامانی فوت شد، عمه فرداش حالش بد شد. دیگه راه نرفت. جمعه. شنبه. و امشب. تمام.
همه میگن با عزت رفت. پرستارش میگه با لبخند رفت. ولی. غمش داره دیوانه م میکنه.
شنبه هفته پیش برای روز مادر رفتیم خونه ش. 
آخرین باری که دیدمش.
بعد از اون روز آنفولانزا گرفتم و تا همین الان از خونه بیرون نرفتم.
تو هیچ کدوم از مراسم مامانی نبودم.
چون با تب و لرز افتادم تو خونه.
عمه که حالش بد شد، پر پر میزدم برم ببینمش. که نمیتونستم.
امروز زنگ زد صبح حالمو پرسید. گفتم بهترم که خیالش راحت شه.
سر شب داشته یاسین میخونده که سکته میکنه.

کاش هفته پیش یه کم بیشتر نگاهش میکردم. بیشتر باهاش حرف میزدم. کاش موقع خداحافظی محکم تر بغلش میکردم. کاش سر این آنفولانزای لعنتیم اونقدر نگرانش نمیکردم. کاش امروز باهاش تلفنی حرف زده بودم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها