از در که اومدن تو، جوجه دستاشو گرفته بود بالای سرش و به جای سلام گفت: دستمو به هیچ جا نزدم!
محکم بغلش کردم. بی خیال هرچی ویروسه. دلم براش یه ذره شده بود.
به وضوح بزرگتر شده بود! خصوصا با اون پیرهن مردونه ی چهارخونه ی سفید و قرمز و پلیور قرمز روش.
گفت عمه بدو بریم تو اتاقم.
همه تغییرات و جابجایی های وسایل خونه به چشمش اومد و دونه دونه بهشون اشاره کرد.
تو اتاقش براش توضیح دادم که همه ی اسباب بازیاشو چه جوری شستیم و خشک کردیم. با دقت گوش کرد و گفت مرسی عمه!
دونه دونه وسایلشو برداشت و اولش گفت: ااااا! ایییین!. و بعد یه خاطره ازش گفت که یادته.؟
حتی جغجغه ی بچگیاشم برداشت و گفت: عمه؟! یادته اینو ت میدادی، صدا میداد، من خوشحال میشدم؟!!!.
یعنی یکی صدای ما رو میشنید فکر میکرد کم کم پنج ساله همو ندیدیم!.

ش دوتایی اومده بودن. شب که شد، زد زیر گریه که نمیخوام برم خونه مون و بعد که مادرش راضی شد به موندن، گریه رو ادامه داد که من میخوام پیش همه تون بخوابم!. من خیلی وقته عمه و مامانی و بابایی رو ندیدم! باید همه تو پیش من بخوابید.
و سرگردون بین سه تا اتاق خواب میگشت و با گریه جاهامونو مشخص میکرد.
به من و مامانش میگفت بریم رو تخت مامانی و بابایی. بعد که براش توضیح میدادیم که پنج تایی که جا نمیشیم! میگفت خب پس مامان و بابایی و عمه بیان تو اتاق من!. بعد دوباره میومد تو اتاق من و میگفت هر کی کجا بخوابه!.
راحت یک ساعت گریه کرد و آخر سر من و مامانم و مامانش پیشش خوابیدیم، تا رضایت داد!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها